اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

عزیز عزیز ما بود

همه ی ما عزیز گنا رو می شناختیم. مطمئنم که همه هم اونو دوست داشتیم.

ماجرای آشنایی من و عزیز به سالها قبل بر میگرده . وقتی که ما تازه ایران اومده بودیم و من کلاس سوم دبستان بودم . عزیز میومد خونه ی ما و با داداشم که اون وقتا 5-6 ساله بود فوتبال بازی میکرد. بعد از بازی ازش می خواستیم که ترانه بخونه و اون آهنگ " مادر ز سحر " رو می خوند صدای خیلی خوبی هم داشت.بعد از اینکه توپه پاره شد عزیز هم خونه ی ما نیومد.

چند سال بعد با چند تا دوستام بودم که عزیز رو دیدم . فوری به طرف من اومد و سراغ برادرمو گرفت . تعجب کردم که چطوربعد از این همه سال یادش مونده .

زمان می گذشت و کم بیش عزیز رو می دیدم تا اینکه یه شب تنها خونه بودم که دیدم عزیز صدام میزنه . در حیاط باز بود و اون دم در هال ایستاده بود ازش خواستم داخل نیاد

 گفت: نیام؟

 گفتم: نه

اصلا بهش نمی رسیدن بدنش پر از زخم بود و دستاش رو هم بسته بودند. رو به من کردو گفت: بچه ها منو می زنند

کفتم: کیا؟            

گفت: فلانی و فلانی. تو دعواشون می کنی ؟    

گفتم: آره             

گفت: داداشت کجاست؟          

گفتم: رفته بیرون         

گفت: صداش بزن              

و من صداش زدم -این کار همیشگی اش بود – پرسیدم چرا دستاتو بستند     

گفت: آخه سنگ زدم            

گفتم: این کارو نکن و اون چیزی نگفت . خواستم دست به سرش کنم واسه همین کافی بود بهش می گفتم تو ده بازیه و اون می گفت بین کدوم تیم و دوتا تیم رو اسم می بردی و اون میرفت . منم همین کارو کردم و اون رفت.

این اواخر هم سر عروسی برادر دوستم دیدمش . گوشه ای نشسته بود و بچه ها اونو میزدند. با تعجب و ناراحتی به اونا نگاه می کرد و می گفت چرا می زنید؟ رفتم جلو و مانع شدم از بچه ها پرسیدم چرا اونو می زنید گفتند خودشو خیس کرده . دلم پیچید . وقتی اون چهره ی واقعا معصوم رو دیدم اشک تو چشمام حلقه زد. موقع جشن همه می رقصیدند و عزیز هم داشت برای خودش می رقصید . یکی بهش میگفت : عزیز معلق بزن و اون معلق می زد. یکی می گفت: عزیز رو دست راه برو و اون سعی می کرد این کارو بکنه . یکی دیگه می گفت ادا در بیار و اون دل هیچکدوم رو نمی شکست .

شب بعد از اینکه از عروسی برگشتم خیلی تو فکر بودم و دلم براش می سوخت . تا اینکه یک ماه بعد از اون ماجرا خبر دار شدم که عزیز فوت شده . خیلی متاثر شدم و گفتم " ما لیاقت نگهداری از اونو نداشتیم برای همین خدا اونو برد جایی که لیاقتشو داشت "

نظرات 10 + ارسال نظر
رویـــــــــــــــــــــــــــــ پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.rudari1.blogfa.com

سلام
خدا رحمت کند او و امثال او را واقعآ که آنها مظلوم و معصوم بودند
نمی بایست با او چنین رفتار میشد اما متاسفانه در جهان سوم زیستن باید همه چیز را بجان خرید
خدا بیامرزدش
و از یاد اوری شما ممنونم
امیدوارم دیگر شاهد بر طلم و ستم نباشیم
موفق باشی

یونس شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://rooydarir.blogfa.com

سلام
یلد عزیز بخیر روح اش شاد

خودمونى شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ب.ظ

یادمه یکبار بعد از جندین سال که منو دید، اسممو بر زبانش آورد، خیلى تعجب کردم که ججورى منو بیاد اورده.کسانى بودن که منو بهتر میشناختن ولى منو بجا نیاوردن و ولى اون خدا بیامرز منو شناخت.
خدا رحمتش کند.

مهلا یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.mehla65.blogfa.com

سلام.راستش آدمهاقدرکسی رانمی دانندتاوقتی که اوراازدست بدهند اوواقعاْمظلوم فوت کرد.خدارحمتش کند:(

مدیر مدرسه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:06 ب.ظ http://mudir.myblog.ir

با سلام و عرض ادب
امیدوارم در کارتان موفق باشید .از مطالبتان خوشم اومد.ضمنا با اجازه وبلاگتون رو در لینک مدیر مدرسه قرار دادم.

سروناز دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام خوبی
الان جاش خوبه و دیگه رنج و سختی نداره خوش به حالش .....

عادل سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.ruydar.com

سلام...
مطلبت به دل می شینه
این پستت خیلی متفاوت با بقیه هست...
............
دل من و هر کسی اینو خونده گرفته....
مطمئنم....
..................
یکی می گفت مطلب اسطوره رو که خوندم نتونستم جلو گریمو بگیرم...
...............خوش به حالش که پاک به دنیا اومد و پاک از دنیا رفت....
همیشه وقتی هر چیزی از دست رفت ( چه انسان های دور و نزدیک ما و چه فرصت ها و زمان هایی که داریم) برای ما عزیز می شن.... حتی عزیز گنا ...
دور و برمون رو نگاه کنیم ببینیم چیزی یا کسی هست که اگه فردا نباشه دلمون براش تنگ بشه؟ چیزی هست که الان قدرش رو نمی دونیم اما فردا که از دست دادیم حسرتش و می خوریم؟
مطمئنا هست

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ب.ظ http://RAKHROOYDAR.BLOGFA.COM

سلام

سلام شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:40 ق.ظ

این مطلبت واقعا؛ عالی بود وبا قلم روانی نوسته بودی می دانی چرا؟
چون حرفهای دلت رو نوشتی ساده وبی پیرایه وبه همین علت هم به دل میشینه.
موفق باشید.

علی یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:52 ق.ظ http://vila1385.blogfa.com

به نام خدا

سلام



با اجازه عکس حیوانات را کپ زدم
تشکر می نمایم

پروردگارا ما را در راه خود و خدمت به بندگانت رهنمون ساز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد