اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

حکایت همچنان باقیست...

چند روز پیش با بچه ها طبق عادت همیشگی کنار ساحل قدم می زدیم که هم تنوعی باشه و هم ببینیم دریا برامون چی آورده.بعد از پیدا کردن یکی دوتا رانی توجهم به سمت هندوانه ای جلب شد که لابه لای آشغایی که دریا آورده بود افتاده بود.بیخیال از کنارش رد شدم اما همینکه چشم بچه ها بهش افتاد همانند یوزی که در پی شکار دود یورش بردن به سمت هندوانه و مشغول وارسی کردنش شدن و در حالی که اشک در دیدگانشان حلقه بسته بود فریاد زدن سالمه!! 

منم خودمو بهشون رسوندم و گفتم مغز خر که نخوردین؟ سری تکان دادن و گفتن نه ... نوچ ..نه...  

قصد خوردنش هم که ندارین نه؟ببینین پوستش چقدر نرم شده!گفتن:آره..راست میگی...نیگا کن... 

گفتم این اصلا معلوم نیست چند روزه که تو دریا ولو  بوده.به فرض اینکه همین الان هم تو دریا افتاده باشه خودتون دارین می بینین که لای چه آشغالایی درش آوردین! اما چه فایده که سخن گفتن بسان آب در هاون کوفتن بود و اونا بی توجه به حرف من گفتن: حالا می بریمش ببینیم داخلش چطوره!
خلاصه آقا هندونه رو با شادمانی و پای کوبان بر سر دست گرفتند و به سمت سنگر به راه افتادیم.لحظه ی قاچ کردن بچه ها همه دور هندونهه نشسته بودن و چهره شون لبریز از اضطراب بود.بهروز که چاقو دستش بود به شدت عرق می کرد و یکی از بچه ها با چفیه اش عرق روی صورتش رو با دقت پاک کرد.اما... 

هندوانه از وسط نصف شدن همانا و نیششون تا بنا گوش با شدن نیز همان!چنان به وجد آمده بودن از دیدن قرمزی هندوانه که اگر تو اون لحظه کارت پایان خدمت هم دستشون میدادی اینجوری خوشحال نمیشدن.بعد از اینکه  از آن حالت شور و شعف عرفانیشون خارج شدن ناگهان همه نگاه ها چرخید سمت من.منم که فهمیده بودم تو فکرشون چی میگذره گفتم نه! 

اونا گفتن: آره! 

من (نا امیدانه) گفتم: نهههههههه... 

اونا (پیروزمندانه) گفتن: آرررررررررره... 

صحنه آخر:همه در حال خوردن هندوانه. من هم همینطور... 

از صحنه آخر و چگونگی خوردنشون که بیشتر به دریدن شبیه بود میشد یه کتاب کامل روانشناسی در باب آثار روحی و روانی ناشی از عقده های دوران جوانی (یا سربازی)نوشت! 

شعر:  

چنان گویم ای دوست و پند گیر زین سخن         بخور هندوانه اگر باشد اندر لجن 

که امروز گشا عقده ات تا که خالی شود        مهم نیست که فردا ز بهرش روی در کفن!

نظرات 7 + ارسال نظر
رانیا سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ق.ظ http://13661362.blogfa.com/

سلام قشنگ تعریف کردین . هندونه خوردن و با دوستان کنار دریا ادمو سر شوق میاره .

فاطی سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ق.ظ http://bikhialgirl.blogfa.com/

سلام دوست من.چه خاطرات جالبی.تمام حالات اون لحظتونودرک میکنم چون خودمم جایی مثل پادگان شما بودم(منظورم خوابگاهه)
خیلی قشنگ نوشتی ایشالا همیشه خاطرات خوب از پادگان برات بمونه.
موفق باشی دوست خوبم.ممنون که سر زدی.
باااااااااااای

soha چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ http://selvin-222.blogfa.com

e
این پستت دقیقا روز تولد من آپ شده!!!
خوب کردین هندونه رو خوردین
منم یه قانون دارم میگه:
کوفت باشه ، مفت باشه

texor پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ http://texor.blogfa.com

سلام دوست عزیز وبلاگ تکسور ( بوی تش باد )اپ شد خوشحال میشم بیای.

دلسوز شهر پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام اسطوره عزیز. در دنیای قرن بیست و یکم دیگر
تعارفات و ملاحضات سنتی ما ایرانیان این دوره
جایی ندارد ما اگر می خواهیم زندگی در آسایش
داشته باشیم باید مثل انسانهای متمدن
ناهنجاریها ی موجود در اطرافمان را مهم
قلمداد کنیم و از کنار آن به سادگی به دلیل یک
سری روابط عبور نکنیم . متاسفانه در شهر ما در
زمان کنونی ما به یک مرحله آزمایش رسیدیم که
بی تفاوتی نسبت به آن موجبات شرایطی دشوارتر
در اینده برای ما خواهد بود . ما مشاهده می
کنیم که در اداره بهداشتی شهرمان یک منازعه
نازیبا میان پرسنل بومی درمانگاه و دکترین
متعهد انجا به وجود آمده است و امروز برای
ماها دیگر تعهد اعتماد و تلاشگری این دکترین
غیر قابل انکار است ولی ما به علت همان روابطی
سنتی که با پرسنل بومی درمانگاه داریم چشم خود
را به روی دشواری های غیر منصفانه ای که انها
در قبال این دو دکتر شهر ایجاد کرده اند بسته
ایم . مجال برای بیان وضعیا موجود نیست راهکار
چیست ؟ به نظر شخص بنده که یک فرد بی طرف و
مشاهده گری بیش نیستم از شما می خواهم مطلبی
بدون قضاوت از بیان شرایط موجود نوشته و سپس
ان را به قضاوت مردم واگذار نمایید . مردم منصفترین
قاضیان هستند . با تشکر

فاطیما دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ http://fatimapic64.blogsky.com/

خاطرات جالبی دارید
گاهی به خودم میگم کاش خانما هم سربازی می رفتن!!!

توی سربازی روزای بسیار مزخرفی رو سپری کردم سرو کله زدن با یه سری ادم معتاد بیسواد هیچی نفهم توی جایی که غرورتو می کشننو بیگاری ازت میکشن توی گرما و سرما و شب و روز!

Barannn جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ق.ظ


نمیری تو بچه..

نترس نمی میمیرم
این وع قلمو یعنی طنز نوشتنو خیلی دوس دارم ولی حیف روحیه م برای طنز نوشتن دیگه خوب نیس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد