اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

حکایت همچنان باقیست...

چند روز پیش با بچه ها طبق عادت همیشگی کنار ساحل قدم می زدیم که هم تنوعی باشه و هم ببینیم دریا برامون چی آورده.بعد از پیدا کردن یکی دوتا رانی توجهم به سمت هندوانه ای جلب شد که لابه لای آشغایی که دریا آورده بود افتاده بود.بیخیال از کنارش رد شدم اما همینکه چشم بچه ها بهش افتاد همانند یوزی که در پی شکار دود یورش بردن به سمت هندوانه و مشغول وارسی کردنش شدن و در حالی که اشک در دیدگانشان حلقه بسته بود فریاد زدن سالمه!! 

منم خودمو بهشون رسوندم و گفتم مغز خر که نخوردین؟ سری تکان دادن و گفتن نه ... نوچ ..نه...  

قصد خوردنش هم که ندارین نه؟ببینین پوستش چقدر نرم شده!گفتن:آره..راست میگی...نیگا کن... 

گفتم این اصلا معلوم نیست چند روزه که تو دریا ولو  بوده.به فرض اینکه همین الان هم تو دریا افتاده باشه خودتون دارین می بینین که لای چه آشغالایی درش آوردین! اما چه فایده که سخن گفتن بسان آب در هاون کوفتن بود و اونا بی توجه به حرف من گفتن: حالا می بریمش ببینیم داخلش چطوره!
خلاصه آقا هندونه رو با شادمانی و پای کوبان بر سر دست گرفتند و به سمت سنگر به راه افتادیم.لحظه ی قاچ کردن بچه ها همه دور هندونهه نشسته بودن و چهره شون لبریز از اضطراب بود.بهروز که چاقو دستش بود به شدت عرق می کرد و یکی از بچه ها با چفیه اش عرق روی صورتش رو با دقت پاک کرد.اما... 

هندوانه از وسط نصف شدن همانا و نیششون تا بنا گوش با شدن نیز همان!چنان به وجد آمده بودن از دیدن قرمزی هندوانه که اگر تو اون لحظه کارت پایان خدمت هم دستشون میدادی اینجوری خوشحال نمیشدن.بعد از اینکه  از آن حالت شور و شعف عرفانیشون خارج شدن ناگهان همه نگاه ها چرخید سمت من.منم که فهمیده بودم تو فکرشون چی میگذره گفتم نه! 

اونا گفتن: آره! 

من (نا امیدانه) گفتم: نهههههههه... 

اونا (پیروزمندانه) گفتن: آرررررررررره... 

صحنه آخر:همه در حال خوردن هندوانه. من هم همینطور... 

از صحنه آخر و چگونگی خوردنشون که بیشتر به دریدن شبیه بود میشد یه کتاب کامل روانشناسی در باب آثار روحی و روانی ناشی از عقده های دوران جوانی (یا سربازی)نوشت! 

شعر:  

چنان گویم ای دوست و پند گیر زین سخن         بخور هندوانه اگر باشد اندر لجن 

که امروز گشا عقده ات تا که خالی شود        مهم نیست که فردا ز بهرش روی در کفن!

میراث از دست رفته

ما جنوبی ها مردمان سخت کوشی بوده ایم که نسل اندر نسل در این سرزمین خشک و بی آب و علف زندگی کرده ایم.اجداد ما با قحطی ها خشکسالی ها و بیماری های زیادی دست و پنجه نرم کرده اند و با تلاشی مثال زدنی و زحمتی جان فرسا در زمین های لم یزرع نهال کاشتند و گیاه پرورانیدند تا بتوانند با ثمره آن قدری از گرسنگی خود و فرزندانشان بکاهند.حکایت های روزهای سختشان گاه آنقدر برایمان عجیب می نماید که با خود می پنداریم آیا اینان واقعیت دارد یا حاصل تخیلاتشان است. 

با همه ی این شرایط به قول خودشان:"در کنار تلاش برای زنده ماندن زندگی می کردیم!" 

برخلاف نسل امروز ما که با تمام آسایش و رفاهی که دارند؛نه زندگی می کنند و نه می خواهند زنده بمانند 

چرا باید اینگونه باشد؟ 

پاسخ این سوال چیزی نیست جز اینکه قدرت تحمل سختی و صبوری گذشتگان ما که میراثی ارزشمند بوده را از دست داده ایم...

باز هم از پادگان

ظرف شستن:پنجشنبه بود و اون روز من شهردار(مسئول نظافت سنگر)بودم

مایع ظرفشویی تموم شده بود،از شانس بدم تاید هم همینطور.کلی ظرفای کثیف هم مونده بود که باید شسته میشد و اگه بیخیال تمیز کردن میشدم،دیگه چیزی نداشتیم که شام رو داخلش بریزیم و بخوریم.فرمانده هامون هم تا شنبه نمی اومدن تا مرخصی بگیریم و از تو شهر تهیه کنیم.هیچکس هم اطرافمون نبود تا ازشون مایع ظرفشویی قرض بگیریم.بلاخره از روی ناچاری به طریق ویژه ای ظرف ها رو شستم.فکر می کنید چطوری؟ با شامپو!!

 

هندوانه ای برای 60 نفر : همیشه برا ناهار باید یه چیزی به اسم دسر هم بهمون بدن.اگه برنج خشک باشه که ماست به شکممون می بندن و اینجوری ماستمالیش می کنن. اگه ناهار خورشت باشه هندوانه میدن.یه هندوانه معمولی سهمیه 60 تا سربازه!! که معلومه هیچی گیر کسی نمیاد.اصلا اگه یه هندوانه رو بزارن و  60 نفر آدم فقط نگاش کنن.اون هندوانه بیچاره از ترس و خجالت یا آب میشه میره زمین یا دود میشه میره هوا.

این وسط من یه پشینهاد دادم: که بیایم آب هندوانه رو بگیریم و با قطره چکان بین این 60 نفر تقسیم کنیم که طبق محاسبات من به هر کدوم سه-چهار قطره میرسه و این از هیچی خیلی بهتره!!

آقایون نکنید!با احساسات پاک این جونای معصوم بازی نکنید! همین کارا رو می کنید که پسره در فراق و عقده ناشی از حسرت خوردنش میره با ماژیک بالای تختش می نویسه:"ای دوست/نخور هندونه با پوست"  

هندوانه

در بندر...

تاکسی: توی تاکسی نشسته بودم و راننده داشت از روزگارش گله می کرد . همینجور که حرف می زد یهو ساکت شد و بعد از چند ثانیه مکث گفت که زندگیه دیگه.هر جوری هست باید باهاش کنار اومد و گفت حکایت ما حکایت همون مردیه که می افته توی چاه! یکی از کنار چاه رد می شده.اون بنده خدا رو می بینه و بهش میگه می تونی صبر کنی برم طناب بیارم؟ ته چاهی هم در جواب میده اگه صبر نکنم چیکار کنم؟؟!!!! 

 

ساندویچی: یه جایی توی بندر خودمون یه ساندویچی هست که با همه ی ساندوچی ها فرق داره. دلیل تفاوتش هم اینه که هر سه نفری که اونجا مشغول کار هستن کر و لالن!!با این وجود اصلا مشکلی برای چرخوندن اون مغازه ندارن و اتفاقا مشتری های زیادی دارن و کارشون هم خیلی خوبه.دفعه اولی که رفتم (همون یه بارو بیشتر نرفتم)خیلی تعجب کردم که دیدم بدون هیچ احساس محدودیتی یه زندگی عادی می پردازن.قابل توجه ما بی عرضه های سالم!!  

باید واقعا بهشون یه ایول درست و حسابی گفت.راستی اگه می خواین آدرسشو بدونین دقیقا یادم نیست اما یه جایی بین فلکه یادبود و جهانباره.از من می شنوین گذرتون افتاد حتما یه سری اونجا برین.ضرر نمی کنین 

 

ورود ممنوع: امروز داشتم میومدم مجتمع ستاره جنوب که یه چیزی توجهم رو جلب کرد.روبروی مجتمع.گلاب به روتون یه سرویس بهداشتی عمومی هست.اما نکته جالب اینه که جلوی سرویس مردانه با تیتر درشت نوشتن: ورود معتادین ممنوع!!

جزییات پادگان ما

سوغات دریا: محل سنگر ما نزدیک دریاست و بچه ها اوقات بیکاری رو کنار ساحل قدم می زنن. تازگی متوجه شدیم همه ی قوطی های رانی که به ساحل اومده مصرف شده نیستن، بعضی هاشون سالم و دست نخورده هستن و البته تاریخ هم دارند! اینها همون رانی هایین که چتربازها در مواقعی که مجبور میشن به دریا می ریزن و بعد از مدتی به ساحل می رسن. تو همین دو سه روز گذشته که دریا خیلی بخشنده بود بچه ها 50-60 عدد رانی رو از دریا گرفتن و زدیم به رگ، جاتون خالی!!  

 

کلاغ: من تا حالا تو منطقه جنوب کلاغ ندیده بودم و اصلا فکر هم نمی کردم که این موجودات بد ذات که دل خونی ازشون دارم(پایین براتون میگم که چرا) در جنوب کشور زندگی کنن.اما مثل اینکه پادگان ما فرق داره!همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم هشت کلاغ بدقواره دورهم نشستن وصداشون رو به رخ همدیگه میکشن.آخه یکی پیدا نمیشه به اینا بگه ساعت 5 صبحه برین کپه مرگتون رو بزارین مردم آزارها! شیطونه میگه برم بگیرمشون همچین پس کله ای بزنمشون که صدای سگ بدن!!  

 

جهش یافته یا از نسل منقرض شده: از کلاغای پادگان گفتم حیفه که از موش های غول آساش نگم.اینا اینقدر بزرگن که فکر کنم گربه رو به عنوان میان وعده می خورن و اصلا بدشون نمیاد بریزن سرمون و کشان کشان ببرن به سمت چاه فاضلاب و در اونجا دلی از ازای سرباز بخت برگشته دربیارن.فیلم جونده رو دیدین؟! یه چیزی تو همون مایه ها!! 

 

زرشک پلو با مرغ: ظهر بود و من سر پست نگهبانی بودم.چون می خواستم بعد از پست تو شهر برم،ناهارم رو آوردم که در حین پست دادن بخورم.همیکنه در بطری دوغ رو باز کردم تمام محتویات دوغ رو لباسم پاشیده شد و من خیلی خونسرد بطری رو انداختم جلوی پام و چند بار لهش کردم و شوت کردم اونور. در همین اثنا بیسیم صدا زد و من اجبارا به سمت بیسیم رفتم.تو همون لحظه کلاغ بد ذات کذایی سر رسید و ران مرغ را بر دهن برگرفت و زود پرید، و بر تیر برقی نشست در راهی!! خواستم برم زیر تیر برق و پاچه خاریش رو بکنم و بگم ایول تریپ مشکی یه دهن برامون بخون ببینم صدات هم به رضا صادقی شبیه یا نه.بعدش هم گفتم نه میرم نصیحتش می کنم و میگم غذای سرباز خوردن نداره بیا و مردی کن و پسش بده. تو همین فکرا بودم که ماشین تعویض پست اومد و من با شکم گشنه راهی شهر شدم

عبرت

۱. خیس عرق شده بودم.هوا هم به شدت گرم!عصبانی هم بودم و داشتم زمین و زمان و به می دوختم.پسر هفت-هشت ساله ای رو دیدم یه گوشه تو سایه نشسته و کنارش یه گونی پر از قوطی های خالی نوشابه بود.معلوم بود از صبح تا حالا مشغول جمع کردنش بوده.گونه هاش کاملا قرمز شده بود و بی رمق نشسته بود با خودم گفتم :ببین در تمام دوران کودکی ات به اندازه یک روز این بچه تو گرما نبودی!! 

نوشابه ای که تازه باز کرده بودم به اصرارم از من پذیرفت و من لبخندی به زندگی زدم و رد شدم . 

 

۲ . یکی از بچه ها سر پست نگهبانی حالش بهم خورده بود و دکتر براش نوشته بود که تا حالش خوب نشده پست نده. باخودم گفتم کاش من جای این پسر مریض شده بود و در عوض یه چند روزی استراحت میکردم. 

چند وقت بعد متوجه شدم اون پسر تومر مغزی داره و نمی دونسته! واقعا خدارو شکر کردم که جای خودمم!!    

  

۳.با پدرم نشسته بودم داشتم ازش انتقاد می کردم که چرا پول بهم نمیده که برم یه گوشی موبایل آخرین مدل بخرم یا یه سفر با دوستام شمال برم و خوش بگذرونم.پدرم گفت: من از بچگی یتیم بودم. یه شب هممون گرسنه بودیم من که کوچکتر بودم رفتم پیش مادرم و گفتم غذا می خوام.اون دستی به سرم کشید و گفت امشب هیچی برا خوردن نداریم سعی کن بخوابی . من بهش اصرار کردم .ناگهان دیدم که مادرم اشکاش جاری شد.اون شب مادرم تا صبح گریه کرد... و من با خودم عهد بستم اگه از گرسنگی بمیرم هیچوقت طلب غذا نکنم که شاید نباشه

بعد ادامه داد و گفت تو تو زندگیت هیچ کاستی نداشتی و الان هم هر چی بخوای بهت میدم اما نمی دونم کی اون درس مهم که از  زندگی گرفتم تو هم بگیری و من فقط سکوت کردم...

چقدر زود دیر می شود...

روز پنجشنبه بود . ساعت حدودا ۲ ظهر میشد و من کلافه از اینکه نیم ساعت سر دوراهی رویدر وایسادم و ماشین گیرم نیومده که یه ماشینی جلو پام ترمز زد. راننده با لحنی مودبانه سلام کرد و سوار شدم.مرد جوان نگاهی به من انداخت و گفت میدونی ما با هم همکلاسی بودیم؟ و من متعجبانه بهش خیره شدم . آره حق با اون بود!.جالب اینجا بود که اصلا نشناختمش. اون ادامه داد که ما سال اول بیرستان همکلاس بودیم و از اون زمان هشت سال میگذره.با شنیدن این حرف مخم سوت کشید. هشت سال؟!!

از حالش پرسیدم میگفت ازدواج کرده الان هم مشغول کاره. از بقیه بچه ها پرسیدم که حالا چه می کنن و همه به نوعی به سروسامانی رسیده بودن و من وامانده به خودم نگاه کردم

واقعا چرا اینقدر زود دیر می شود؟...

مرد و صدف

این داستانو که خوندم منو خیلی به فکر برد ....

بهتره که چیزی نگم و فقط پیشتهاد کنم که داستانو بخونید!!

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

زندگی ادامه داره

زندگی می گذره بدون اینکه ما رو به مقصدی برسونه. بدون اینکه ما رو به یاد خودمون بیاره. بدون اینکه باعث بشه یه لحظه به این موضوع فکر کنیم که فردا قراره چی بشه. 

عادت کردیم دنیا رو از چشم دیگران ببینیم . عادت کردیم که جای هر کسی باشیم جز خودمون . واسه همینه که ما آدما داریم روز به روز از هم دورتر میشم و البته متنفر تر از روز قبل. تعامل اجتماعی وجود نداره و تنها چیزی که هست تحمل اجتماعیه! 

یادمون رفته اگه برای همه نقاب می زنیم حداقل اونو تو تنهاییمون برش داریم. ما یادمون رفته مفهوم زندگی رو ولی به هر حال زندگی همچنان ادامه داره ...

و اینچنین شد که شد

سلام بچه ها

مرخصی تموم شد و من چیزی ننوشتم ولی خوب الان براتون می گم که داستان سربازی به کجا کشیده شده: 

خودمونو بندر معرفی کردیم و با هر زور و تقلایی بود بندر موندگار شدیم. قراره که به عنوان اپراتور کامپیوتر مشغول به کار شم اما تو این چهار پنج روزه تنها کاری که کردم بیگاریه!! البته اینم یه نوع خدمته چه فرقی می کنه؟ ( از روی دماغ سوختگی اینو دارم میگم) 

تازگیا سعی می کنم به ذهنم فشار نیارم آخه هر چه بیشتر آدم فکر کنه بیشتر حرصش در میاد که چرا اینجوری شد و چرا اونجوری نشد. برا همین اگه می بینین مطالبم محتوا نداره به خوبی خودتون ببخشید( یه جوری میگه محتوا انگار قبلنا عقاید فلسفی دکارت رو تحلیل می کرده!!). 

در بوشهر

سلام بچه ها  

اول از هر چیز از شماها معذرت می خوام که دیر آپ می کنم.آخه نمیشه دیگه... 

خب به سلامتی آموزشی تموم شد ؛(البته یه ماه پیش) الان هم که دارم براتون می نویسم تو بوشهر هستم . یه ماه هم اینجا آموزش دیدیم البته از نوع تخصصی در تیپ ۲۱۴ تکاوران!!! حضرت امیر (ع) که اینم فردا قراره تموم بشه و به امید خدا بریم تنب بزرگ یا ابوموسی خدمت کنیم! 

از اواخر هفته پیش تا الان مدام داره بارون میاد و هوای توپی شده جاتون خالی!  

از فردا به مدت یک هفته مرخصی داریم که بیام رویدر بیشتر براتون حرف می زنم 

مرخصی شهری

سلام  

اوه ... 

بلاخره یه مرخصی شهری گرفتیم و فرصتی شد بیام و چند کلمه ای بنویسم.   

 اینجا تنها چیزی که منو ناراحت می کنه نه دلتنگیه و سختی سربازی. اینه که شخصیت آدمو خورد ی کنن حالا چه تو پادگان باشی و چه بیرون از اون. همه ی آدما سربازا رو به یه چشم دیگه نیگا می کنن همه متلک می اندازن بعضی ها هم که فحش میدن .  

آدم واقعا اینجا سر خورده میشه 

تو این چند مدت داشتم فکر می کردم زندگی  چه درس هایی به من داده. 

 و اینا مهم ترین درسایی که من از زندگی گرفتم:  

  • قرار نیست معجزه ای اتفاق بیافته پس خودتو گول نزن 
  • وقتی با خدا قهر می کنی خدا هم یه جورایی باهات قهر می کنه.وقتی آشتی هستی اونم آشتیه! 
  • آدمای با فهم و شعور خیلی کمتر از اونی هستن که بقیه مردم فکر می کنن(اینو به عینه تو سربازی درک کردم)
  • هر لحظه ی زندگی آدم غیر عادیه پس باید با این غیر عادی ها کنار اومد 
  • دنیا بر پایه هیچ استواره پس نباید به چیزی دل بست 
  • همیشه و همیشه باید حواسمون به زیپ دهنمون باشه که بی جهت باز نشه  
  • از زندگی درس گرفتم که هر آدمی متفاوته ولی من بیشتر از بقیه متفاوتم 
  • اگه آدم بخواد همیشه یه دلیلی برای شاد بودن وجود داره (حتی اگه حین آموزشی باشی
  • بهترین روش برای آسوده بودن تنهاییه  
  • هیچ کس حق دخالت و تصمیم گیری در زندگی کسیو نداره.تنها می تونن مشورت یا پیشنهاد بدن همین!
  • بیشتر درس هایی که زندگی به آدم میده تلخه اگه شیرین باشه ما آدمای فراموشکار زود از یاد می بریمش   
  • و این نیز بگذرد ...

روزنه ای به رنگ

شدم مصداق واقعی این شعر:

تردید من برگ نگاه

می روی با موج خاموشی کجا ؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب

من کجا فراموشی کجا

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب

پرتویی ایینه را لبریز کرد

طرح من آلوده شد با آفتاب

اندوهی خم شد فراز شط نور

چشم من در آب می بیند مرا

سایه ترسی به ره لغزید و رفت

جویباری خواب می بیند مرا

در نسیم لغزشی رفتم به راه

راه نقش پای من از یاد برد

سرگذشت من به لبها ره نیافت

ریگ باد آواره ای را باد برد

امروز اعزام میشم

چهار سال پیش ،بعد از دوسال سگ دویی تونستم کارت معافی بگیرم.

اما بعدش یه نامه فرستادن دم در خونه که یا با پای خودت میای نظام وظیفه یا اینکه کت بسته میاریمت. منم رفتم اونجا و پرسیدم چی شده؟ اونا هم یه بخشنامه نشونم دادن و گفتن این قانونی که شما توسطش معافی گرفتین لغو شده و همه کارت هایی که قیلا هم صادر شده باطله و شما باید بفرمائید خدمت سربازی!!!

از اونجایی که هیچ جای دنیا اینجوری نیست که وقتی قانونی لغو میشه تمام کسانی که از این قانون پیروی کردن مجازات بشن، مردم شکایت کردن و خلاصه دولت فهمید که عجب کار احمقانه ای کرده و یه جوری بی سر و صدا همه کارتا رو پس داد تا بیشتر آبروی خودشو نبره.

اما در همین اثنا که داشتن کارتا رو پس میدادن و من خوشحال که دوباره کارت معافیتم بر می گرده از طرف دانشگاه یه نامه اومد و توش نوشته بود: بنا به در خواست سازمان نظام وظیفه از تحصیل شما ممانعت به عمل می آید !!!

منم بلند شدم و رفتم نظام وظیفه پرسیدم اینبار قضیه؟ چیه اونم گفت که : شما فریبکاری کردی و همینکه ما بخشش کردیم و زندان نمی فرستیمت خودش کلیه و باید دست بوس ما باشی. تو اومدی در حین تحصیل اقدام به معافیت کردی و این خلاف قانونه!.منم گفتم که تمام  اقدامات رو قبل از دانشگاه انجام دادم و فقط تاریخ کمیسیون ۱۹ مهر بوده یعنی ۱۹روز بعد از ثبت نام، که اونم دلیل بی خیالی و پاسکاری های الکی شما بوده و تازه خود شما گفتی که اگه تمام کارا رو قبل دانشگاه بکنی مشکلی نیست نگفتی؟ اونم گفت گیرم گفته باشم کو مدرکت؟ می خوای برو شکایت کن!!

رفتم دانشگاه و گفتم من چکار باید بکنم. گفتن ما دستور اکید داریم که نزاریم شما ادامه تحصیل بدی و تنها کاری که می تونیم اینه که انصراف بدی تا شاید بعد ها یه دانشگاه رفتی واحد هاتو تظبیق بدی.

منم انصراف دادم و برا کنکور خوندم و اتفاقا دانشگاه هم قبول شدم و همون شهر و همون رشته که همیشه می خواستم برم. اما از اونجایی که کشور ما خیلی شیر تو شیره(یا هر حیوان دیگه) قانون جدید بلافاصله بعد از قبولی من صادر شد که دانشجویان انصرافی پسر حق ثبت نام مجدد دانشگاه ندارن مگر اینکه دارای کارت معافیت باشند(شانسو می بینید!!)

گفتم به جهنم میرم خدمت، چون برای سرباز معلمی فرصت مناسبی بود و منم معدل خوبی داشتم مدارکم رو فرستادم، اما بجای برگ اعزام یه کاغذ بریده که با خط خیلی بد  توش نوشته شده بود به معاونت وظیفه عمومی استان مراجعه کنم, برخوردم. باز رفتم نظام وظیفه و کاشف به عمل اومد که کارتم رو که فرستاده بودن برا ابطال گم شده!! و تا تکلیف اون معلوم نشه نمیشه اعزام بشم. و اینجوری شد که سرباز معلمی هم ماسید.

بعد از چند ماه الافی و برو و بیا بالاخره  برگ اعزام واسم اومد و من افتادم جهرم . اونجا که رفتم بعد از یه روز آزار و اذیت از بین ۱۵۰ نفر اعزامی، برگه منو دستم دادن و گفتن مدارکت ناقصه برگرد برو تا دوباره بندازنت یه جای دیگه .مشکل از برگه واکسنم بود ۱۰سال تاریخ داره و من ۴ سال پیش زده بودم (یعنی همون وقتی که می خواستم کارت معافی بگیرم) هنوز ۶سال دیگه مونده بود اما اونا ازم قبول نکردن و نمی دونم چرا تو بندر وقتی می خواستن اعزام کنن گفتن مشکلی نداری که بعدش این همه راه نیام.

حالا بعد از پشت سر گذاشتن این همه مسائل  امروز دوباره روز اعزاممه باید برم 18 ماه برای کشورم خدمت کنم چرا که دارم از اکسیژنش استفاده می کنم نه چیز دیگه ! نمی دونم چه جوری حساب می کنن که این همه در میاد

اگه خدمتم تموم شه از این کشور می روم و دیگه هیچوقت بر نمی گردم. دلیلش هم می تونین حدس بزنین.

اما در اولین فرصت میام و به وبلاگ سر می زنم و چیزی که منو خوشحال می کنه نظر ها و حرفای قشنگ شماست که امید میده پس خواهشا نا امیدم نکنین . حتما از اونجا براتون می گم اما فعلا باید برم ...

ترانه

شاید باورتون نشه ولی من خیلی از وقت بی کاریمو می شینم آهنگ گوش میدم و حالا که با خودم فکر می کنم حدودا سه جهار ساعت در روز کارم آهنگ گوش کردنه و برام مهم نیست ایرانی باشه یا خارجی، با کلام باشه یا بی کلام . میخواد تو هر زمینه ای که باشه . اما کلا آهنگ هایی که لحن غم انگیزی داره بیشتر خوشم میاد. تو کامپیوترم بیشتر از بیست سی هزار ترانه ریختم.

این چند روزه یکی از دغدغه های فکریم این شده که چند روز دیگه  که رفتم خدمت چطور از ترانه هام خداحافظی کنم.

از لابه لای این همه ترانه هفتاشو که خیلی دوست دارم اینا هستند ازتون می خوام هر وقت فرصتی کردین برین گوش بدین که به قول معروف دوستان به جای ما باشند

البته اینا زیاد ترتیب نداره چون همشونو به یه اندازه دوست دارم

  1. ترانه اولی آهنگ عزیزم با صدای امید: یه موسیقی رویایی با یک صدای بدون نقص، مطمئنم همتون شنیدین اما میگه:

                   می خوام تو دریای چشات تا جون دارم شنا کنم

                                                 می خوام حساب خودمو از عاشقات جدا کنم

                  فدا شدن برای تو دلیل زنده بودنه

                                                   می خوام عشقو جنونمو راهی قصه ها کنم

                  آخه تو ...

       2. ترانه دومی اهنگ لحظه ها با صدای معینه که هر چی زمان می گذره جاشو بیشتر تو دلم وا می کنه :

                اگه چشمات منو می خواست تو نگاه تو می مردم

                                                   اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم

                اگه اسممو می خوندی دیگه از یاد نمی بردم

                                                    اگه با من تو می موندی همه دنیا رو می بردم

               بی تو اما ...

3.      ترانه سومی باز از معینه به اسم جدایی که آهنگ قشنگ مرحوم استاد بیات و صدای دلنشین معین جایی برای خرده گرفتن نذاشته:

            من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز

                                                فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز

              شب عاشقونه ی من که حروم شد

                                                          مهلت بودن با تو که تموم شد

                ندونستم باید از تو می گذشتم ...

4.      ترانه چهارمی آهنگ خیال احسان خواجه امیریه که حس و حال عجیبی به آدم میده در عین شیرینی  تلخه:  

       بزار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
                                              اگه تمومه قصه مون هنوز ترانه سازتم

              بزار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی

                                                   روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی
      بزار خیال کنم تو دلتنگی هات ...

5.      ترانه پنجمی آهنگ لحظه ی هجوم غربت از علیرضا عصاره که آهنگ عجیب و قشنگی داره و یه شعر فوق العاده (اگه نشنیدین حتما گوش کنید):

               چه شبایی گریه کردم تو به حالم خنده کردی
                                                   آغوش خداحافظی رو حتی حوصله نکردی
                نه تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پیشم
                                                   دیگه دارم توی هق هق گرگ بارون زده میشم
      اشتباه بود، دل به تو بستن گناه بود ...

6.      ترانه ششمی از علیرضا افتخاریه که منو مسخ خودش کرده هیچی نمی گم جز مثل بالایی اگه نشنیدن برین گوش کنید :

                          می تراوید از نگاهت شور و شرم کودکانه
                                                             می سرودم زیر باران از نگاه تو ترانه
                          می توانستم چو لبخند بر لبانت جان بگیرم
                                                           یا بلغزم همچو اشکی کنج لبهایت بمیرم
          اگر از آن همه شوق و آرزو ...

7.      آهنگ هفتمی و آخری آهنگ مرد سفر از داریوشه، که هرچند زیاد داریوش گوش نمی دم ولی از حس و حال این ترانه هیچوفت نمی تونم بگذرم:

                   در هر منزل این راه بیابان هلاک است

                                          هر چشمه سرابیست که در سینه ی خاک است

                    در هر قدمت خار هر شاخه سر دار

                                            در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار

چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش ...

                 آهنگ های دیگه ای هم هستند که خیلی دوستشون دارم مثل وایسا دنیا ، متاسفم برات ، من ،تو بارون که رفتی و ... اما این هفتا چیز دیگه ای هستند.

قصه ی عشق پسر موتور سوار و دختر مدرسه ای از نوع رویدری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تقدیر

تقدیر برا من مثل یه طنابه که دور گردنم پیچیده شده و هر وقت یکم می خوام از حصار لعنتیش دور بشم فوری به گردنم فشار میاره ! و یکی هم هست پشت حصار تقدیر که هر لحظه که به این خط نزدیک می شم با یه چوب هی می کوبه به سرم و می گه : از محدوده تقدیر دور نشو ... از محدوده تقدیر دور نشو...

ما فقط می تونیم تا اون محدوده ای که تقدیر برامون در نظر گرفته انعطاف داشته باشیم و کاری که می خوایم انجام بدیم. بیشتر از اون دیگه نمی زاره

قبلنا یه جور دیگه فکر می کردم:
می گفتم تقدیر مثل یه رود خونه ست. یکی خودشو می زنه به آب و با جریان میره و میگه که تقدیر داره منو می بره . کسی هم که اینو نمی خواد بر خلاف جریان شنا می کنه و اگه خیلی قوی باشه به یه جایی می رسه.

می گفتم یه مرد باید با همه چیز بجنگه . باید بر خلاف جریان شنا کنه . نباید با زندگی بره باید زندگی رو با خودش ببره. با خودم می گفتم بیچار ه اونه که به اسم تقدیر بزاره همه اتفاقا بیافته

اما حالا وا موندم تو کار خودم. نمی دونم

شما چی میگین؟ تقدیر چیه؟ کدوم درسته؟ 

امروز

امروز روز تولدمه!

هر چی سعی می کنم که احساس دیگه ای داشتم باشم نمیشه.

بازم همون روز معمولی با همون کارا و اتفاقی معمولی.فقط تنها موضوعی منو درگیر کرده اینه که آیا من واقعا ۲۲ ساله شدم؟
یعنی واقعا من به اندازه یه آدم ۲۲ ساله بزرگ شدم؟

وای چه احساس بدیه. کاش میشد برگردم به همون دوران بچگی با همون دغدغه های خودش. شکلات و بازی و کارتون و بدترینش امتحان مدرسه!

بدم میاد از اینکه بهم میگن حالا بزرگ شدی شیطنت نکن.سنگین و معقول باش

از اینکه باید تو فکر زندگی باشم.بخوام آیندمو بسازم و ...

کاش قبلش رهایی و بی قیدی رو تجربه می کردم

اعتراض

لطفا دیگه به من نگین که داره روز به روز بهتر میشه . آخه از چه لحاظ ؟ توسط کیا؟ دلتون خوشه ها!

بزار از اینجا حالیتون کنم

ایران پایین شهر جهانه و ما پایین شهر ایران . ما جایی زندگی می کنیم که هنوز توی کوچه پس کوچه هاش بوی تاپاله گاو و چاه فاضلاب بلند میشه . جایی که هنوز نه آب درست و حسابی واسه خوردن داره و نه برقی برای آرامش ، به جاش ما نشستیم وهی منم منم می کنیم!!

آقای رئیس !

امیدوار نیستم .  به آینده اصلا امیدوار نیستم .

وقتی دارم می بینم که دولت کریمه چطوری داره توی آینده ام پی پی میکنه . وقتی دارم حال و روز بچه های رویدر و جاهای دیگه رو می بینم ، خب چی می خواین بگم؟ لابد توقع دارین برم بالای منبر و بگم ما می توانیم؟! نخیر آقای رئیس !

بله بله شما هم حق دارین همه ی مسئولان حق دارند بشینید سر سفره و بخورید ! مال مفتی چه گفتی ( ضرب المثل خودمان است نه؟!)

 

 

 

 

فرهنگیان

وقتی کسی انتخاب می کند، باید پی تمامی مشکلات را به تنش بمالد .

طرف این جمله ی من قشر محترم فرهنگیان هستند که بیشترین میزان کارمندان را نیزدر رویدر به خود اختصاص داده اند.

 مردم مخصوصا والدین و دانش اموزان همیشه از این قشر ناراضی بودند .

در حقیقت حتی به نظر شخص بنده معلمین آنگونه که باید و شاید به وظیفه شان عمل نمی کنند و تا حد امکان از زیر بار مسئولیت به این مهمی شانه خالی می کنند و برای خودشان دلایل غیر منطقی می آورند.

از جمله دلایلی که آنها ذکر می کنند از این قرار است:

  • ما پشتوانه مالی خوبی نداریم و دولت نسبت به زحمتی که می کشیم حقوق کمی به ما می دهد
  • دانش آموزان انگیزه و رغبت به تحصیل کمی دارند دارند ، بنابراین نیازی به این نمی بیننیم که زحمت بیخود بکشیم
  • دست ها و مسائل پشت پرده در آموزش و پرورش که ما را نسبت به امر آموزش دلسرد می کند

فعلا فقط می خواهم راجع به این سه موضوع حرف بزنم و روشن کنم که چرا این دلایل غیر منطقی و غیر قابل توجیه هستند.

در مورد مسئله اول اینکه آنها  روزی که می خواستند استخدام شوند آگاهی کاملی از میزان حقوق خود داشتند و می توانستند قبول نکند ! ( اما من منکر این نمی شوم که حقوق معلمی تقریبا کم است اما دلیل خوبی برای توجیه کارشان نیست)

در مورد مسئله دوم من با یک مثال توضیح می دهم :

یکبار یه یک معلمی گفتم : بخاطر اینکه فلان معلم در امر آموزش کوتاهی کرد و حتی نتوانست کتاب درسی را به پایان برساند و من (بلکه تقریبا تمام همکلاسی هایم) هر چه تلاش کردم نتوانستم در امتحان نهایی نمره قبولی بگیرم  برای همین از آن درس متنفر شدم و ایشان در جواب گفت که این دلیل خوبی نیست و باید بیشتر تلاش می کردی !! در آن لحظه خنده ام گرفت و چیزی نگفتم اما  حالا میگویم که ای عزیز پس  چرا وقتی دانش آموزلن انگیزه ندارند و کمتر درس می خوانند شما تلاش بیشتری نمی کنید ؟!!! در ضمن آنها برای درس خواندن پول نمی گیرند این شما هستید که برای درس دادن حقوق می گیرید!!

در مورد مسئله سوم هم همه میدانند که این مسائل فقط در رویدر ما شدت بیشتری دارد و سنگ اندازی ها و کار شکنی های خود فرهنگیان رویدراست که امروزه گره خورده و گریبان گیر خودشان نیز شده است.

کاش فرهنگیان محترم می دانستند که این زندگی و آینده صدها آدم است که دست آنهاست و این فقط یه شعار نیست!

و در پایان نیز جا دارد از معلمین عزیزی که تمام تلاش خودشان را در راستای موفقیت هر چه بیشتر دانش آموزان بکار برده اند تشکر کنم

 

ما همیشه می تونیم انتخاب کنیم

همیشه و هر جا  هر اتفاقی که بیافته ، وقتی قراره با چیزی یا شرایطی مبارزه کنیم ، همیشه باید انتخاب کنیم. این انتخاب های ما هستند که شخصیت ما رو شکل میدن و در حقیقت ما بوسیله ی آنها تعریف میشیم.

وقتی ما انتخاب می کنیم دیگه نمی تونیم کسی یا چیزی غیر از خودمون رو مقصر بدونیم

کاش میشد بدونیم که :

همیشه میشه کار درست رو برای انجام دادن انتخاب کرد !

در مورد وبلاگ

سلام !

بعد از حدود یک ماه من دوباره آپ شدم. خب چیکار کنم سرم شلوغ بوده . دنبال بدبختی هام بودم.یه سر تهران رفتم و الان هم اینقدر اعصابم خورده که می خوام سرمو بکوبم به دیفال!!!

اما چه میشه کرد دنیا در گذر است و باید ساخت و از این جور مزخرفا

 

بعد از گذشتن از این حرفا من یه آمار و ارقام  قشنگ در مورد  وبلاگ تو مجله ی همشهری جوان دیدم گفتم بد نیست شما هم بخونید و اطلاعات عمومی تون زیاد بشه

  • در عرض یک سال گذشته  تعداد وبلاگ های جهان از 2 برابر هم گذشته است
  • بیش از 75 میلیون وبلاگ در دنیا وجود دارد
  • هر روز 120 هزار وبلاگ جدید ساخته میشود ، یعنی 1.4 وبلاگ در هر ثانیه
  • روزانه 1.5 میلیون پست جدید در وبلاگ نوشته میشود ، یعنی 17 پست در ثانیه
  • 73 درصد کسانی که کامیپوتر شخصی دارند وبلاگ دارند
  • روزی 3 تا 7 هزار وبلاگ تبلیغاتی ساخته میشود
  • زبان فارسی جزو 5 زبان اول وبلاگ نویسی است
  • زاپنی ها بیشترین تعداد وبلاگ را دارند


یه مطلب جدید هم دارم که بزودی میزارم تو وبلاگ البته یکی دو روز صبر می کنم که این مطلب یکم جا بیافته!!

یه جور دیگه باید شروع کرد

 این توصیه رو همیشه از پدر و مادرهایمان شنیدیم که : "خوب درس بخوان تا در رشته ی خوب دانشگاهی قبول بشی تا در شرکت بزرگی استخدام بشی "

اما نکته ی مهم اینه که آیا دانشگاه یا تحصیل به ما یاد میده که ما چطوری پولدار بشیم؟ حقیقت اینه که مدرک تحصیلی نهایتا دست ما را در شرکتی بند می کنه ما در قبال گرفتن حقوق و مزایا و خودمان را به قیمتی می فروشیم . ابتدای امر شاید این کار خوب باشه و شما هم بتوانید مدارج ترقی رو طی کنید اما همونطور که میدونید زندگی خرج داره وقتی که پای فرزندان وسط میاد و آینده آنها و پس انداز و وام و مالیات و ... می بینید که جایی اشتباه کردین.

باید طرز فکرها رو عوض کرد، باید درست آموزش دید،

زندگی نیاز به ریسک پذیری داره وما فقط باید روی آنها میدیریت داشته باشیم .

دنیا عوض شده ، پدران ما نسخه ای برای ما می پیچند که حتی برای برای زمان خودشان قابل استفاده نبوده .

چرا هیچ وقت به ما نگفتند خوب درس بخوان تا شرکت بزرگی را بخری

پول قدرت است ولی قدرتمند تر از آن اشنایی با مسائل مالیست که نه در دانشگاه به ما می آموزند و نه در خانه.

پس بهتره خودمون دست بکار شیم و یه جور دیگه شروع کنیم

درد

ما میتوانیم هر آرزویی داشته باشیم اما زندگی سخت است . جبران ناپذیر و غمناک . تو سعی داری چه به من بگویی : اینکه مردم سعی دارند یکدیگر را محکوم کنند؟ هیچ کس مرا نخواهد فهمید و این وجهی از زندگی من است!!

روزمرگی

یکی از بدترین اتفاقاتی که برای ادم در راه پیشرفت می افته عادت کردن به زندگی روز مره است . اینکه بعد از مدتی به یک نوع یکنواختی برسی و نخواهی از محدوده اون بیرون بیایی.

این اتفاق برای ما که تو جامعه کوچکتری قرار داریم و از لحاظ اینکه تنوع زیادی در نحوه برخورد و تعامل با افراد نداریم سریعتر رخ میده.

 من هم که الان این حرف ها رو میزنم دچار یک روزمرگی مزمن شدم و تقلا می کنم که از این حالت در بیام. برای من و خودتون دعا کنید

 

متفاوت بودن

ریسک متفاوت بودن را بپذیر اما سعی کن بودن جلب توجه متفاوت باشی

هر چند که این حرف یه شعاره اما باز شعار قشنگیه.

انیشتین هم دو کلمه میگه:Think different

یعنی اینکه متفاوت فکر کن!

که به عقیده من متفاوت فکر کردن مرحله ی اول متفاوت بودنه

 

جامعه انسانا حالمو بهم زد به کوه و دشت زدن چاره نیست

چه راهی هست بفهمونی به بشر نابینا وقتی هیچ اشاره نیست

تولد مصرف مرگ انسانا میان میرن فایده چیست

تفکرات پوچ، اعمال بیهوده کارنامه زندگیست

فشار، عکس العمل منحرف، مقصد غلط، نا امیدی، ریا

رهایی تو اینه، سعادت اونجاست، افق زیباست، فرزند بیا

رنگ هر چیز جدید که شنید گرفت این اعجوبه

مگه می شه احترام گذاشت به این شخص که بیفکر گفت این بده و اون خوبه

منم یه زمانی در جستجوی.... نه پول اومد و سخت شد

دنبال چیزی که لمس نمی شه رفتن اخ شد، کنجکاویها رفع شد،

بی رحمی به نفع شد، متافیزیک حرف شد

نیرو برای منفعت صرف شد، هر چی سود نداشت طرد شد

با چرخه فلک بازی کرد این و انسان و هر بازی کرد برد

هیچوقت نداد اگه هم داد عوضش رو گرفت خورد

حیوون باطنشو چروند، فطرت ایزد از دل ربود

امانت رو گرفت، جنبه نداشت، از آن خود کرد ربود

از کسی توقعی نداشته باش

شما می دونید کار بی منت یعنی چی؟

چیزی که من خیلی کم در جامعه کوچک و به اصطلاح فرهنگی مون می بینم

همه در قبال کاری که برای کسی انجام میدن توقعی دارن و در حقیقت اگر برای شخصی کاری می کنن فقط به این منظوره که بتونن بعدا بگن : به اون نشونی که اون دفعه …

اما مهم تر از اون دوستی هاست که از روی غرض و نیت شکل میگیره و بخاطر منافع احتمالی که ممکنه به شخص برسه این رابطه ها ایجاد میشه

یکم عاقلانه تر فکر کنیم همه ی زندگی که داد و ستد و سود و زیان نیست.امیدوارم اگر کاری می کنیم فقط برای کمک باشه فقط برای دل خودمون باشه.

 

سلام

خودم می دونم خیلی دیر آپ شدم

دلیل موجه دارم . مریض بودم . نامه ی دکتر هم دارم ایناهاش!!

دو هفته سرما خوردگی دیگه نوبره والا. تو این هیر و ویری دوستام هم اومدن و یه هفته دربست در خدمتشون بودم. البته ایت حرف من دال بر گلایه نیست اونا سرورن (‌این هم واسه اینه که اگه به وبلاگم سر زدن شرمنده نشم ! )

به رویدر امیدوار شدم . دوستام از اینجا خوششون اومد مخصوصا چورستان.

می پرسین دوستانم کجایی هستند؟ خب یکی یزدی یکی نجف آبادی و یکیشون هم لاهیجانی. ما رو دعوت کردن یه سر بریم . هر کی پایه هست یه نظری بده تا تو لیست جاشون بدم

عزیز عزیز ما بود

همه ی ما عزیز گنا رو می شناختیم. مطمئنم که همه هم اونو دوست داشتیم.

ماجرای آشنایی من و عزیز به سالها قبل بر میگرده . وقتی که ما تازه ایران اومده بودیم و من کلاس سوم دبستان بودم . عزیز میومد خونه ی ما و با داداشم که اون وقتا 5-6 ساله بود فوتبال بازی میکرد. بعد از بازی ازش می خواستیم که ترانه بخونه و اون آهنگ " مادر ز سحر " رو می خوند صدای خیلی خوبی هم داشت.بعد از اینکه توپه پاره شد عزیز هم خونه ی ما نیومد.

چند سال بعد با چند تا دوستام بودم که عزیز رو دیدم . فوری به طرف من اومد و سراغ برادرمو گرفت . تعجب کردم که چطوربعد از این همه سال یادش مونده .

زمان می گذشت و کم بیش عزیز رو می دیدم تا اینکه یه شب تنها خونه بودم که دیدم عزیز صدام میزنه . در حیاط باز بود و اون دم در هال ایستاده بود ازش خواستم داخل نیاد

 گفت: نیام؟

 گفتم: نه

اصلا بهش نمی رسیدن بدنش پر از زخم بود و دستاش رو هم بسته بودند. رو به من کردو گفت: بچه ها منو می زنند

کفتم: کیا؟            

گفت: فلانی و فلانی. تو دعواشون می کنی ؟    

گفتم: آره             

گفت: داداشت کجاست؟          

گفتم: رفته بیرون         

گفت: صداش بزن              

و من صداش زدم -این کار همیشگی اش بود – پرسیدم چرا دستاتو بستند     

گفت: آخه سنگ زدم            

گفتم: این کارو نکن و اون چیزی نگفت . خواستم دست به سرش کنم واسه همین کافی بود بهش می گفتم تو ده بازیه و اون می گفت بین کدوم تیم و دوتا تیم رو اسم می بردی و اون میرفت . منم همین کارو کردم و اون رفت.

این اواخر هم سر عروسی برادر دوستم دیدمش . گوشه ای نشسته بود و بچه ها اونو میزدند. با تعجب و ناراحتی به اونا نگاه می کرد و می گفت چرا می زنید؟ رفتم جلو و مانع شدم از بچه ها پرسیدم چرا اونو می زنید گفتند خودشو خیس کرده . دلم پیچید . وقتی اون چهره ی واقعا معصوم رو دیدم اشک تو چشمام حلقه زد. موقع جشن همه می رقصیدند و عزیز هم داشت برای خودش می رقصید . یکی بهش میگفت : عزیز معلق بزن و اون معلق می زد. یکی می گفت: عزیز رو دست راه برو و اون سعی می کرد این کارو بکنه . یکی دیگه می گفت ادا در بیار و اون دل هیچکدوم رو نمی شکست .

شب بعد از اینکه از عروسی برگشتم خیلی تو فکر بودم و دلم براش می سوخت . تا اینکه یک ماه بعد از اون ماجرا خبر دار شدم که عزیز فوت شده . خیلی متاثر شدم و گفتم " ما لیاقت نگهداری از اونو نداشتیم برای همین خدا اونو برد جایی که لیاقتشو داشت "

نا امید و افسرده

اکثر جوانان امروز نا امید و افسرده هستند دلیلش هم اینه که جامه نمی تونه خواسته های اونا رو برآورده کنه .

ما جوانان دوست داریم که محترمانه با ما برخورد بشه.

دوست داریم که به حرفهای ما گوش بدن.

دوست داریم منطق ما رو بپذیرن

اینها همه حق ماست .

این حق ماست که شرایطی برامون فراهم بشه تا بتونیم خودمونو اثبات کنیم

خیلی از استعداد ها و پتانسیل های ما داره رو به خاموشی میره اونم فقط به خاطر اینکه بعضی ها حاضر نیستند یه تکونی به خودشون بدن و حداقل به اون چیزی که اسمشو میزارن وظیفه عمل کنن

 

خودت را تعریف کن!

نمی دونم چرا این چند روزه دستم به نوشتن نمی ره . مطالبی برای گفتن دارم اما احساس می کنم که شنونده ندارم . حالا شاید به زودی دست به قلم ( در واقع دست به کیبورد!) شدم و یک سری حرفا که تو ذهنم مونده بیرون بریزم
.....................................................................
.........................................................................
...............................................................................

و اما در قسمت چپ و بلاگ لینک های بسیار زببایی هست که دیدنش خالی از لطف نیست!!
شاید شما بازدید کننده عزیز کمتر بهش پرداخنتین یه سری بزنین و نظرتونو بگین

هدف !

مهمترین تصمیمی که آدم تو زندگیش می تونه بگیره انخاب هدفه. هدفی که برای اون تلاش کنه و برای رسیدن به اون خیلی چیزا رو تحمل کنه و این همون چیزیه که شخصیت های تاریخی رو میسازه

من خودم زندگینامه خیلی از بزرگان و افراد موفق رو مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم تنها کاری که اونا کردن انتخاب درست هدف و جا نزدن تو مسیری که قدم گذاشتند.

حالا یه سوال چرا ما نمی شیم ؟      جواب اینو بزار با یه مثال بدم

یه روزی از یه عزیزی پرسیدم که هدفت تو زندگی چیه؟ در جوابم گفت : هدف من اینه که گواهینامه پایه یک بگیرم و بشم شوفر تریلی!!

از یکی دیگه همین سوال رو پرسیدم گفت : تنها هدف من رسیدن به معشوقه هست !!

مهم : گاهی وقتا اونقدر به فکر رسیدن به هدفمون هستیم که موضوع اصلی رو فراموش می کنیم  اول باید حرکت کرد تا رسید

نتیجه : آدم هر چه هدفش بزرگتر باشه متقابلا تلاشش بیشتر میشه و حتی اگه به تمام اون چیزی که می خواست نرسه باز هم آدم موفقی خواهد بود 

تصمیم !

به نظر من تصمیم گیری مهم ترین مشغله ی فکری هر شخصیه . مطمئنا هر کدوم از ماها تو زندگیمون چند تصمیم و حیاتی گرفته ایم. ولی نکته مهم اینه که تا چه حد این تصمیمات درست بوده . گاهی وقتا مدت زمان زیادی طول میشکه تا یه شخص به نتیجه برسه و اگه جواب اونجوری نباشه که از ابتدا می خواست کلی وقت از دست رفته و در بعضی مواقع جبران آن هم غیر ممکنه. پس همیشه هواسمون باشه چی می خوایم انجام بدیم

مهم : گرفتن یک تصمیم سریع و قاطع در بعضی مواقع خیلی بهتر از اینکه مدت ها آدم بر سر دو راهی بمونه.

خیلی مسخره است

گاهی وقتا از یه چیزی خوشت نمیاد اما به خاطر رو در بایستی اون کارو انجام میدی. چی میشه اگه آدم رک حرف هاشو بزنه؟

خیلی تو وقت صرفه جویی میشه. اصلا میدونید چقدر از عمر ما صرف تعارفات بیخودی و مقدمه چینی میشه. آخه چرا  این چیزا باید جزو ملزومات و مرسومات ما باشه؟

خنده داره یعنی من خنده ام میگیره وقتی واسه یه کار کوچولو کلی از وقتت رو صرف این چیزای بی ارزش می کنی.

بعضی ها لابد میگن عرف اینجوری میگه. عرف چیه ؟ عرف کیه !؟ مگه خود ما نیستیم؟؟

به کدامیک بیشتر نیازمندیم؟

آپارتمان یا پاساژ؟
از یکی دو سال پیش تعدادی از همشهریان شروع کردن به پاساژ ساختن در اینور و اونور رویدر . ولی من نمی دونم این همه مغازه برای جای کوچکی مثل رویدر به چه دردی می خوره؟ ما خودمون توی تمام مسیر ده که مغازه داریم و تازگی هم مد شده هرکی خونه میسازه دوتا باب مغازه هم از توش در میاره .در این شرایط فکر کنم به ازای هر رویدری یه باب مغازه باشه.
ما توی رویدر زوج های جوانی داریم که در به در دنبال یه خونه اجاره ای می گردن و به دو دلیل پیدا نمی کنن :
1. تعداد خونه های اجاره ای توی رویدر به انگشتان یک دست هم نمی رسه
2. تازه اون تعداد خونه هم اونقدر درب و داغون تشریف داره که اصلا نمی شه توش زندگی کرد
پس بهتر نبود بجای این همه پاساژ حداقل یکی رو آپارتمان می ساختیم تا هم این بیچاره ها به یه خونه برسن و هم صاحبانشان به نان و نوایی . آن هم در این شرایطی که زمین قحطی گرفته.!!!

ازدواج در رویدر

در رویدر ما روز به روز داره سن ازدواج پایین میاد. دیگه هر بچه ی تازه پا افتادهای هم به فکر ازدواجه . تو همین چند ماهه هم حساب کنی کلی از بروبچ های هم سن و سال من و حتی کوچیک تر راهی خونه بخت شدن!
آیا این خوبه؟؟!
به نظر من آدمی واجد شرایط ازدواجه که از لحاظ مادی و معنوی که شرایطش رو داشته باشه. منظور من از نظر مادی یعنی بتونه زندگی مستقلی رو برای خودش دست و پا کنه و کاری با درآمد حداق 200 هزار تومان داشته باشه . از نظر معنوی هم باید به درک ادواج . مسئوایت و زندگی زناشویی رسیده باشه که اصلا فکر نکنم اینطور باشه
حال مقصر کیه؟
مقصر اصلی رو من خانواده های  این جوانان(یا نوجوانان) می دونم که بجای توجیه کردن و اقناع کردن اونا در جواب می گن: اگه اونا بخوان ما حرفی نداریم!! آیا تمام مسئولیت یک پدر و مادر در قبال فرزندانشون همینه ؟
عامل اصلی بدبختی ها و فلاکت احتمالی اونا همین والدین محترمشونن که با سهل انگاری و دلسوزی های بی موردشون اونا به سوی سرنوشتی نامعلوم سوق میدن.

ما مشکلات تحصیلی داریم

دانش آموزان کاملا بی انگیزه ! که داره سال به سال بدتر میشن. سطح تحصیلی ما خیلی افت کرده . تقصیر کیه؟!
آمار قبولی ما در دانشگاه ها میگن خیلی خوبه . مسئولان ذی ربط هر ساله یه لیست میگیرن دستشون و پز می دن که اینقدر امار قبولی دادیم .
اولا که شما ندادین و این ها بدبخت هایی هستن که به زور جون کندن یه رشته ای در حد پشم بافی غضنفر آباد سفلی میارن
دوما من میگم باشه درست آمار قبولی هم بالا اما واقعا تو چه رشته هایی ؟؟ تو این چند سال کی رشته ی تاپ کشوری آورده . همه ی ما من جمله خودم یا دانشگاه آزاد یا هم پیام نور و رشته های کاردانی درپیت قبول شدیم !
معلم ها مخصوصا دبیر های محترم دورس تخصصی خودشون از مطالب کتاب سر در نمی آورن یا حداقل میشه گفت کم کاری میکنن. از طرفی کارهای که باعث رغبت محصلان به درس خوندن بشه اصلا انجام نمیشه.
باید برنامه ریزی اساسی کرد . وگرنه آش همان است کاسه همان

ما کجا زندگی می کنیم ؟!

همه ی ما خوب می دویم که رویدر در منطقه کور و بسته ای قرار داره که راه ارتباطی را برای دسترسی به شهر های مجاور مشکل می کنه. اما این خودش می تونه یه موهبت هم باشه از اون لحاظ که فرهنگ های ناهنجاری که سایر جاها رو گرفته محفوظ نگه داره اما به واقع ما از لحاظ اخلاقی از بقیه شهر ها بهتریم؟

اگر نظر خود من را بخواهید گر چه بدتر نیستم اما نمیشه گفت بهتریم. روز به روز از ارزش هامون کاسته میشه و این نتیجه ی کارهای خودمونه و نمی تونیم بگیم که اینا رو کسی دیگه داره برامون اجرا می کنه.

 گرچه ما به فرهنگ به ظاهر بالایی که داریم می نازیم اما متاسفانه در باطن اصلا اینگونه نیست .

من یه سوال دارم : ما چکار کردیم که می گیم بافرهنگ هستیم؟

شاید ما رویدری ها معنی فرهنگ رو نمی دونیم!


سلام

منو به بازی یلدا دعوت کردن !

اما یه چیزی.... الان دقیقا ۲۱ روز از این شب گذشته

بعدش هم این یه بازی نیست . مگه نه!

شاید می پرسید اینایی که می گی یعنی چی؟

یعنی من ۵ تا از خصوصیات شخصیمو به خواننده های وبلاگ بگم.ولی چه فایده کسی که این مطالب رو نمی خونه فقط میاد سر میزنه و یه نظر میده (که اونم اکثر مواقع نمیده). ازم ناراحت نشین

بگذریم

خصوصیات من:

گوشه گیر در خلوت شلوغ در جمع .

 اگه یه کاغذ و قلم بدن دستم تا سه چهار ساعت مشغول نگهم میداره .

 بیشتر منفی نگر هستم ولی نه در دوست یابی.

میتونم زیاد حرف بزنم می تونم اصلا حرف نزنم.

زود هم نا امید می شم

زندگی

زنده باش

چاره ای دیگر نیست
زندگی باید کرد
من اگر زنده نخواهم باشم
باز هم نبض زمانه جاریست
پس چه خوب است که نبضت همره نبض زمانه بتپد
چاره ای دیگر نیست
زنده باش تا که زمان نای تپیدن دارد...

باید استاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که

اگر به گاه آمده باشی

                              دربان به انتظار توست

و اگر بی گاه،

                 به در کوفتن ات پاسخی نمی آید

...

غمگنانه در گورستان ایستاده ام
به اطرافم مینگرم:
همه چیز عریان است
تنها خاکستر مقدس مرگ است و صحرا
که همه چیز را پوشانده است
و از کنار خوابگاه ابدی
راهی روستایی میگذرد
که گهگاه قلب یک گاری در آن می تپد
در اینسو و آنسو چشم انداز دشتهایی فراخ پیداست
نه رودی،نه تپه ای،نه درختچه ای
تنها شاید دو بوته در جایی به دیدار هم شاد شوند
سنگهای بیصدا،مزارهای بیصدا
و صلیبهای چوبی
           همه یکرنگ و دلتنگ
                          بیرنگ و دلتنگ

نشان

دست کودکی ام را رها نکنی

 

که یک چنار نشانه خوبی برای رسیدن به خانه نیست

 

تنها یک درخت را نشانه کرده ام .

 

 

های چنار !

 

ما گم شده ایم

 

دست تنهایی ام را رها نکنی

 

که یک نگاه ، نشانه خوبی برای رسیدن به او نیست

 

تنها یک نگاه را

 

نشان کردم...

 

نمیدانم زندگی از من چه میخواهد

من که دوری میکنم از او

ولی او همچنان

در بازی دوران

مرا بازیچه میخواهد........

هیچ چیز

" هیچ چیز تغییر نکرده است
به‌جز جریان باد
و علف‌های هرزی
که بر گورهای قدیمی می‌رویند."
...
" هیچ چیز تغییر نکرده است
و این باید پیشگویی غم‌انگیزی
درباره‌ی پایان جهان باشد."

بافته از غم

رشته های غمم را

شعر میبافم

چه کس آیا

با این بافته تیره و ژنده

در عزای شادیها

شریک خواهد شد؟

من همچنان تلخم...

 

کمی مرگ

تنها میخواهم کمی بمیرم

دیشب در فضای دلگیر بینمان

در جستجوی خواهش مبهم شادی افزا

تمام شناختنیها را برشمردیم

اما از پرتو مهربان چشمانت

شرمم آمد که بگویم

من کمی مرگ میخواهم

دار سکوت

دلم میخواهد

تمام جانم را فریاد سازم

و بر سر این روزگار بکوبم

اما افسوس...

مدتهاست که حنجره ام را

در قربانگاه افسردگی

به دار سکوت آویخته ام

خدایا

خدایا مرا بخاطر شکایت هایم ببخش
و زمانی که نا شکری کردم
به آرامی به من یاد اوری کن
از تو بخاطر انچه برایم مقدر کرده ای متشکرم