اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

روایتی واقعی

بیمارستان شهید محمد بندرعباس توی یکی از اتاق های بخش عمومی پیرمرد هشتاد و دو ساله ای بستری بود. یک بازنشسته محترم که همیشه زندگی آبرومندانه ای داشت. زندانی بود و اولین بار با دستبند و پابندی که به تخت زنجیرش کرده بودن ملاقاتش کردم. سربازی که همراهش بود میگفت بابت چک ضمانت یک میلیارد تومنی که واسه پسرش کشیده گرفتنش. پسرش متواری شده بود و اون بجاش حبس میکشید. از تخت زندان افتاده بود و بشدت آسیب دیده بود . آقای میانسالی مرتب بهش سرمیزد بعدها فهمیدم برادرزاد شه. وقتی وارد اتاق شد و دید که با زنجیر به تخت بستنش عصبانی شد فریاد زد پیرمرد بیچاره کجا میتونه بره آخه؟ قاتل زنجیره ای گرفتید؟!  این آدم اصلا توان راه رفتن داره؟! ورم پاهاشو نمی بینید؟ سرباز با اکراه دستبند و پابندهارو باز کرد. فرداش وقتی اومدم دیدم دستگاه بهش متصله. پرستار ازم خواست حواسم به مانیتورش باشه. همینطور که از بیمارم مراقبت میکردم نگاهمم به دستگاه بود. یکباره  دیدم ضربان قلبش اومد روی سی...و بعد هفده... و بعد ده ...با تمام سرعتم دویدم پرستارهارو خبر کردم. یک ساعت و نیم تلاش کردن احیاش کنن اما فایده نداشت. برای اولین بار در زندگیم شاهد جان دادن یک انسان بودم. شوکه و گیج و مبهوط بودم. دنیا داشت دور سرم می چرخید. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. چند دقیقه بعد برادرزادش از راه رسید وقتی جسد بی جان پیرمرد رو دید با چشمان خونبار از گریه ، هق هق کنان فقط یک جمله رو تکرار میکرد: 

حقش نبود اینجوری بمیره... 

حقش نبود اینجوری بمیره...