موی سیاه تو شب و چشم سیه شبی دگر
نمی توان کنم از این دو شام تار تو گذر
مگر طلوع کند لبت به حرف عاشقانه ای
سپیدی برف تنت شود سپیده ی سحر
اگر خدایی هم وجود داشت
میگفت شما که هشت میلیارد نفر آدم روی کره زمینید
نمیتونید به داد هم برسید
اونوقت انتظار دارین منه تنها تمام مشکلاتتون رو حل کنم؟
اوسکلی چیزی هستین؟!
بعدم پر میکشید و میرفت و دیگه هیچوقت سمت زمین رو نگاه نمیکرد
از شهر شلوغ کلمات
به سکون جاری چشمان تو
پناه می برم...
جایی که
تمامی واژه ها
برای وصف آن حقیرند...
بهم میگه:
تو چرا هیچوقت گریه نمی کنی؟
بهش میگم:
تو اگه توی چشمات بارون داری من توی قلبم برف میباره
انقدر ظاهربین نباش
اشک ها ریاکارتر از اون چیزی هستن که تصورشو میکنی
آدم حوا را سر برید
و پس از آن
هیچ بشری زاده نشد...
من و تو اما
چیزی نیستیم جز
خیال واهی "آدمی" که
_با دستان خون آلود_
بر درخت سیبی تکیه زده است
روانشناسی را میشناسم
که شب ها با قرص خواب آور به خواب میرود
شاید این تلخ ترین کنایه ای باشد
برای دنیای خاکستری امروزی ما...
به درخت گفتم: حیف اگه من عمر تورو داشتم...
درخت برگشت گفت: حیف اگه من پای تورو داشتم...
بعد هردو
به گوشه ای خیره شدیم
و آه سردی کشیدیم
بزار کشف شی
و این ریسکو بپذیر
که شاید هیچوقت شناخته نشی!
یا از سِر درونت حرف بزن
خودتو عرضه کن
چوب حراج به شخصیتت بزن!
هردو تلخه
هردو سخته
ولی کی گفته زندگی انتخابای آسون به آدم میده؟
وقتی ادم غصه داره
دلش میخواد اون موقع هوا ابری باشه
بارون هم از آسمون بباره
یعنی اگه قرار به غصه خوردن باشه
دلش میخواد غمگین ترین لحظاتو تجربه کنه
تا بیشترین لذتو از غصه هاش ببره
آدمیه دیگه
دلش میخواد همچیو در کمالش تجربه کنه
از خودآگاه خود
که نا خودآگاه بیرون می روم
پر می گیرم
همانند کرمی که بیرون از پیله
خود را پروانه می یابد
اون موقع ها که بچه بودیمو بیشتر از دو دو تا نمی دونستیم
همیشه به جواب چهار می رسیدیم
اما حالا که بزرگ شدیم
و هزار و یک فرمول و قاعده و اصول بلد شدیم
دیگه هیچ وقت دو دو تامون چهارتا نشد
سوار ماشین که شدیم چند دقیقه بیشتر نتونست تحمل کنه
ازمون اجازه گرفت که سازشو باد کنه
میگفت دلش برا سازش تنگ شده
شصت و دو سالش بود
میگفت نمیتونه ببینه سازش خالی کنارش افتاده باشه
اهل خوزستان جنگ زده بود
میگفت با همین ساز هر پنج بچشو فرستاده دانشگاه
تازه از مراسمی برگشته بود و چهار ساعت تمام ساز زده بود
اما باز به همین زودی دلش تنگ شده بود
هر چی میگفت
همش انگار نشانه هایی از عشق بود
عشق مردی به سازش...
بعضیام هستن فقط و فقط توی ناراحتی ها و بدبختی ها
یاد دوستاشون میوفتن
هرچی غم و حس منفیه رو دوش دوستشون میزارن
تا خودشون یکم خالی بشن
به اینجور آدم ها باید گفت:
"دوست عزیز
من سطل آشغالی برای احساس مچاله شده ی تو نیستم!"
جهان سوم جاییه که داروخونه هاش بجای بقیه پولت سر خود قرص بدون تجویز بهت میدن!
پ .ن: پیشنهاد میکنم مردم بجای واژه "دارو خانه" از کلمه "سوپر دارو" استفاده کنند چون این اسم خیلی برازندشه
خیمه شب باز عروسک هایش را به صف کرده بود.
برای اینکه تصمیم بگیرد کدامشان را بسوزاند
شیر یا خط می انداخت
وای بر منِ عروسک
که زندگی ام به قرعه یک سکه بند باشد!
وقتی درگیری پیش میاد
و دو نفر شروع میکنن به زدن همدیگه
وسط دعوا هیچ نمیدونن که کی به اون یکی بیشتر ضربه وارد کرده
فقط وقتی دست از جدال برمیدارن تازه میفهمن چقدر بی جان و داغون شدن
مخصوصا اگه توی اون درگیری به جای مشت از کلمات استفاده بشه!
- چیز خنده داری که در شما انسان ها دیدم اینه که خیلی حرف میزنید
خیلی زیاد
و خنده دار تر از اون اینکه هرچه بیشتر حرف میزنید بیشتر سوءتفاهم ایجاد میکنید
+ پس شما فضایی ها چطور حرف میزنید؟
- ما حرف نمی زنیم
+ حرف نمی زنید؟!
ـ ما از طریق فکر مفاهیم رو القا میکنیم اینجوری دقیقا همون منظوری که مد نظرمونه رو میرسونیم
+ کاش ما هم مثل شما بودیم...
پ.ن: دانلود آهنگ مورد علاقه من
دلم میخواد برم ساحل
نیمه شب
وقتی همه خوابن
موجا رو ببینم که بیدارن
پاهامو بزارم توی آب
حس کنم در اون لحظه
موج ها فقط برای رسیدن به پاهای من به ساحل میان
فقط بخاطر من...
چند روز پیش وقتی پست قبلی رو مینوشتم نمیدونم چرا بی اختیار یاد 22 سال پیش افتادم. وقتی که 5-6 سالم بود.اون موقع ها توی خونه قدیمی مون زندگی می کردیم.خونه ای عریض که اتاق هاش در راستای همدیگه بود و برای اینکه از اتاقی به اتاقی دیگه بریم مجبور بودیم از ایوان خانه عبور کنیم.ایوان خونمون چهار ستون یا به قولی چهار طاق داشت از این رو بهش خونه ی چارطاقی می گفتیم.خوب یادمه اون روزا چقدر عاشق کارتون و برنامه کودک بودم.هیچکدوم از برنامه ها رو نمیذاشتم از دستم در بره.هنوز مدرسه نمیرفتم و سر از ساعت در نمی اوردم برا همین سختم بود بدونم برنامه کودک کی شروع میشه. نزدیک عصر که میشد توی ایوان(چارطاق) می نشستم و همینطور که خورشید به سمت غروب پیش میرفت نور از ایوان بالا میرفت و سایه طاق ها بلندتر میشد. وقتی اون سایه ها روی لبه پنجره میافتاد یعنی وقت برنامه کودک فرا رسیده.اینطوری بود که برای خودم ساعت خورشیدی ساخته بودم.
چند روز پیش خونه چارطاقی رو با خاک یکسان کردیم. برای اینکه خاطراتش با خاک یکسان نشه اینجا مینویسم تا یادم بمونه
وقتی بچه ای
خاطراتت مثل یه چمدون کوچیکه
میتونی هم زمان به همشون دسترسی داشته باشی
وقتی بزرگ میشی
مثل خونه هزارتو میمونه
نمیتونی همه خاطراتتو یه جا داشته باشی
انقدر شلوغه که خیلی از خاطراتت فراموشت میشه
هرچند که اونا هنوز یه جایی یه گوشه ای هستن
فقط تو فراموش میکنی که بهشون فکر کنی
گاهی برای همیشه...
توی ذهنم سوالای زیادی بود
پر بود از چرا
یک روز همه چرا هارو جمع کردم
بردم چراگاه
تا بچرند
اما چیزی نداشتن برای خوردن
به جون هم افتادن همدیگه رو خوردن
الان چیزی از اون چرا ها باقی نمونده
جز دو سه تا چرای گنده و چاق و چله
الان خیلی راضیم
چون چنتا چرای گنده خیلی بهتر از یه عالمه چرای قد و نیم قده
دنیا به طرز کنایه آمیزی مسخرست
آدم گاو رو میکشه
از چرم گاو زین درست میکنه
میندازه رو کمر اسب
تا از اسب سواری بگیره...
این وسط
بعضی ها گاون که پوستشونو قلفتی می کنن
بعضی ها اسبن که ازشون سواری میگیرن
بعضی ها هم ادعادی آدمیت میکنن!
در سرزمین خوابگردها
مرا به دار آویختند
پرسیدم چگونه دانستید از شما نبودم؟
گفت: خوابگردها به ساعت نگاه نمی کنند!
یکی از اولین چیزایی که تو زندگی از دست دادم ریسک از دست دادن چیزایی بود که نمیخواستم از دست بدم
بعضی مشکلات اگه حل نمیشن
خب لابد نمیشن دیگه
بجای لج کردن و غصه خوردن
بزارش یه گوشه
تا انقد باهاش چشم تو چشم نباشی!
- شما آدم ها چرا انقدر به کشتن همدیگه علاقه مندید؟
+ چون یکی از اولین اتفاقاتی که برای بشر ما افتاد کشته شدن برادری توسط دیگری بود
- [با تمسخر] اوه پس دلیل موجهی دارید!
+ شما یعنی توی سیارتون جنگ ندارید؟همدیگرو نمی کشید؟
- ما اگر توی سیاره مون جنگ داشتیم که اونقدر پیشرفت نمیکردیم بتونیم قبل از شما پیداتون کنیم!
میدونی... ما هوشمون از شما انسانها کمتره
+ پس چه چیزی بیشتر دارین که به اینجا رسیدیدن؟
- چیزی که شماها به داشتنش خیلی می نازید اما در واقع ندارید. "منطق!"
+ منطق؟
درسته منطق. اگه منطق داشتید از بدو وجودتون تا امروز عمر و جان و سرمایتون رو صرف چیزهای بی معنی ای مثل جنگ و کشور گشایی و ساخت سلاح نمیکردید. و اینها همه برای کشیدن مرزیست که فقط و فقط روی کاغذ وجود داره جالبه ما از فضا که به " زمین" شما نگاه میکنیم هیچ مرزی نمی بینیم. شما انسانها شبیه جوک می مونید، یک جوک که در عین حال خیلی تلخه!