ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روز پنجشنبه بود . ساعت حدودا ۲ ظهر میشد و من کلافه از اینکه نیم ساعت سر دوراهی رویدر وایسادم و ماشین گیرم نیومده که یه ماشینی جلو پام ترمز زد. راننده با لحنی مودبانه سلام کرد و سوار شدم.مرد جوان نگاهی به من انداخت و گفت میدونی ما با هم همکلاسی بودیم؟ و من متعجبانه بهش خیره شدم . آره حق با اون بود!.جالب اینجا بود که اصلا نشناختمش. اون ادامه داد که ما سال اول بیرستان همکلاس بودیم و از اون زمان هشت سال میگذره.با شنیدن این حرف مخم سوت کشید. هشت سال؟!!
از حالش پرسیدم میگفت ازدواج کرده الان هم مشغول کاره. از بقیه بچه ها پرسیدم که حالا چه می کنن و همه به نوعی به سروسامانی رسیده بودن و من وامانده به خودم نگاه کردم
واقعا چرا اینقدر زود دیر می شود؟...