اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

میراث از دست رفته

ما جنوبی ها مردمان سخت کوشی بوده ایم که نسل اندر نسل در این سرزمین خشک و بی آب و علف زندگی کرده ایم.اجداد ما با قحطی ها خشکسالی ها و بیماری های زیادی دست و پنجه نرم کرده اند و با تلاشی مثال زدنی و زحمتی جان فرسا در زمین های لم یزرع نهال کاشتند و گیاه پرورانیدند تا بتوانند با ثمره آن قدری از گرسنگی خود و فرزندانشان بکاهند.حکایت های روزهای سختشان گاه آنقدر برایمان عجیب می نماید که با خود می پنداریم آیا اینان واقعیت دارد یا حاصل تخیلاتشان است. 

با همه ی این شرایط به قول خودشان:"در کنار تلاش برای زنده ماندن زندگی می کردیم!" 

برخلاف نسل امروز ما که با تمام آسایش و رفاهی که دارند؛نه زندگی می کنند و نه می خواهند زنده بمانند 

چرا باید اینگونه باشد؟ 

پاسخ این سوال چیزی نیست جز اینکه قدرت تحمل سختی و صبوری گذشتگان ما که میراثی ارزشمند بوده را از دست داده ایم...

باز هم از پادگان

ظرف شستن:پنجشنبه بود و اون روز من شهردار(مسئول نظافت سنگر)بودم

مایع ظرفشویی تموم شده بود،از شانس بدم تاید هم همینطور.کلی ظرفای کثیف هم مونده بود که باید شسته میشد و اگه بیخیال تمیز کردن میشدم،دیگه چیزی نداشتیم که شام رو داخلش بریزیم و بخوریم.فرمانده هامون هم تا شنبه نمی اومدن تا مرخصی بگیریم و از تو شهر تهیه کنیم.هیچکس هم اطرافمون نبود تا ازشون مایع ظرفشویی قرض بگیریم.بلاخره از روی ناچاری به طریق ویژه ای ظرف ها رو شستم.فکر می کنید چطوری؟ با شامپو!!

 

هندوانه ای برای 60 نفر : همیشه برا ناهار باید یه چیزی به اسم دسر هم بهمون بدن.اگه برنج خشک باشه که ماست به شکممون می بندن و اینجوری ماستمالیش می کنن. اگه ناهار خورشت باشه هندوانه میدن.یه هندوانه معمولی سهمیه 60 تا سربازه!! که معلومه هیچی گیر کسی نمیاد.اصلا اگه یه هندوانه رو بزارن و  60 نفر آدم فقط نگاش کنن.اون هندوانه بیچاره از ترس و خجالت یا آب میشه میره زمین یا دود میشه میره هوا.

این وسط من یه پشینهاد دادم: که بیایم آب هندوانه رو بگیریم و با قطره چکان بین این 60 نفر تقسیم کنیم که طبق محاسبات من به هر کدوم سه-چهار قطره میرسه و این از هیچی خیلی بهتره!!

آقایون نکنید!با احساسات پاک این جونای معصوم بازی نکنید! همین کارا رو می کنید که پسره در فراق و عقده ناشی از حسرت خوردنش میره با ماژیک بالای تختش می نویسه:"ای دوست/نخور هندونه با پوست"  

هندوانه

در بندر...

تاکسی: توی تاکسی نشسته بودم و راننده داشت از روزگارش گله می کرد . همینجور که حرف می زد یهو ساکت شد و بعد از چند ثانیه مکث گفت که زندگیه دیگه.هر جوری هست باید باهاش کنار اومد و گفت حکایت ما حکایت همون مردیه که می افته توی چاه! یکی از کنار چاه رد می شده.اون بنده خدا رو می بینه و بهش میگه می تونی صبر کنی برم طناب بیارم؟ ته چاهی هم در جواب میده اگه صبر نکنم چیکار کنم؟؟!!!! 

 

ساندویچی: یه جایی توی بندر خودمون یه ساندویچی هست که با همه ی ساندوچی ها فرق داره. دلیل تفاوتش هم اینه که هر سه نفری که اونجا مشغول کار هستن کر و لالن!!با این وجود اصلا مشکلی برای چرخوندن اون مغازه ندارن و اتفاقا مشتری های زیادی دارن و کارشون هم خیلی خوبه.دفعه اولی که رفتم (همون یه بارو بیشتر نرفتم)خیلی تعجب کردم که دیدم بدون هیچ احساس محدودیتی یه زندگی عادی می پردازن.قابل توجه ما بی عرضه های سالم!!  

باید واقعا بهشون یه ایول درست و حسابی گفت.راستی اگه می خواین آدرسشو بدونین دقیقا یادم نیست اما یه جایی بین فلکه یادبود و جهانباره.از من می شنوین گذرتون افتاد حتما یه سری اونجا برین.ضرر نمی کنین 

 

ورود ممنوع: امروز داشتم میومدم مجتمع ستاره جنوب که یه چیزی توجهم رو جلب کرد.روبروی مجتمع.گلاب به روتون یه سرویس بهداشتی عمومی هست.اما نکته جالب اینه که جلوی سرویس مردانه با تیتر درشت نوشتن: ورود معتادین ممنوع!!