اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

ناهار به یاد ماندنی

ساعت دو و نیم ظهر بود.از گشنگی داشتیم همدیگرو مثل فیلم چارلی چاپلین به شکل مرغ بریان میدیدیم.روده بزرگه منم در نبردی نا برابر به جون روه کوچیکم افتاده بود و از اون روده درازم چند سانتی بیشتر باقی نذاشته بود که بلاخره ناهار عزیز تشریف مبارکشو آورد و چشم و چال بی نور ما رو منور ساخت.غذا چی بود؟زرشک پلو با مرغ!در قابلمه برنجو باز کردیم.عجب برنجی بود.پر از زرشک.زرشکاش از هفت هشتا هم بیشتر بود!!بعد از ۱۴ ماه خدمت مقدس(مقدسو با تشدید بخونین!) این اولین باری بود که این همه زرشکو یه جا میدیدم.چقدر خوش خوشانمون شد. 

و بعد نوبت رسید به قابلمه مرغ.اما از اونجایی که قصه مرغ خوردن ما هیچ وقت به خوبی و خوشی ختم نشده همینکه در قابلمه رو باز کردیم دیدیم یه سوسک چاق و چله سوخاری شده قاطی تیکه های مرغه! جناب سوسک از همونایی بودن که تو توالت و چاه دستشویی و مخصوصا کنار آفتابه ها به وفور پیدا میشن و وقتی هم با دمپایی می کوبی تو سر ایشون امحاء و احشاش تا شعاع نیم متری پراکنده میشه.دقیقا همون ناکس بود.لامصبا چه خوب هم سرخش کرده بودن.با دیدن این صحنه دلخراش و حال بهم زن رنگ هممون سبز شد.ممد کاظمی بیچاره که به قول خودش همش صدوده کیلو بیشتر وزن نداره دیگه تاب نیاورد(آخه اون بدبخت به محض تموم شدن صبحونه منتظر ناهار میشنیه) و در حالی که مثل آفتاب پرست هی رنگ به رنگ میشد قابلمه و برداشت و ما هم پشت سرش به سمت دفتر گردان راه افتادیم. 

فرمانده گردان بعد از شنیدن حرفامون در اومد و گفت:بخاطر یه سوسک این همه راهو کشیدین اومدین که چی؟خب سوسکو میزاشتین یه گوشه و ناهارتون رو میخوردین! وقتی دیدیم حرف حساب حالیش نمیشه خودمون بلند شدیم رفتیم آشپزخونه پادگان.مسئولشو پیدا کردیم و سوسکو دادیم که ویزیت بفرمایند.اونم با کمال خونسردی گفت از کجا معلوم کار خودتون نباشه؟! و هرچه کردیم زیر بار نرفت که نرفت.آخر سر هم مارو ول کرد و رفت.ما هم همینطور هاج و واج مونده بودیم که یکی از سربازای آشپزخونه اومد نزدیک و گفت:از این چیزا زیاد اتفاق افتاده.الکی خودتونو خسته نکنید.برین خدارو شکر کنین که از این بدتر سرتون نیومده.گفتیم مثلا دیگه چی باید میشد و نشده؟ 

 خندید و گفت:همین دو سه ماه پیش یه موش تو آشپزخونه پیدا شد.ماهم افتادیم دنبالش که بگیریمش که موشه پرید توی یکی از دیگای برنج در حال جوش!همین مسئولمون هم با اعتماد بنفس تمام موش آب پز شده رو با صافی کشید بیرون و ما هم دو طرف دیگو گرفتیم تا خالی کنیم که مانع شد و گفت این برنج غذای صدتا سربازه اگه بریزن دور دیگه فرصتی نیست دوباره بپزیم.تازه پیدا شدن موش هم کلی مشکل برامون درست میکنه و مارو مجبور کرد که شتر ریده؟ نریده! همون رو هم دادیم و سربازا خوردن

با شنیدن این حرف صورتمون کپک زد و کف زرد از دهنمون در اومد.مارو بگو تازه داشتیم خودمونو قانع میکردیم که به همون برنج خالی رضایت بدیم... 

شعر: 

بیچاره خر آزروی دم کرد     نایافته دم دو گوش گم کرد  

دیوانگی

آیا من دیوانه ام؟ خودم که اینجوری فکر نمیکنم.اما میگن "انسانها هنگامی که دارن به جنون میرسن فکر میکنن دارن عاقل میشن" ولی من به این فکر نمی کنم که دارم عاقل میشم.پس یعنی همچنان دیوانه موندم؟حالا اگه فکر کنم دارم عاقل میشم بازم دیوانه ام؟یعنی هر کی فکر کنه داره عاقل میشه دیوانست؟یا فقط دیوانه ای که فکر کنه عاقله دیوانست؟ پس دیوانه ای که فکر کنه دیوانست دیوانه نیست؟اصلا مگه دیوانگی بده؟اگه بده پس چرا شاعر میگه "دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد". شاید اون یه جنبه دیگه ای از دیوانگی رو منظورشه.راستی مگه دیوانگی هم جنبه داره؟اگه داره چند جنبه داره؟کدوم جنبه هاش خوبن؟اصلا جنبه ی خوب هم داره؟اگه نداره پس چرا شاعر دوست داره دیوانه شه؟ شاید شاعر کلا دیوانست.شاید من دیوانه ام.آیا من دیوانه ام؟...