سوار ماشین که شدیم چند دقیقه بیشتر نتونست تحمل کنه
ازمون اجازه گرفت که سازشو باد کنه
میگفت دلش برا سازش تنگ شده
شصت و دو سالش بود
میگفت نمیتونه ببینه سازش خالی کنارش افتاده باشه
اهل خوزستان جنگ زده بود
میگفت با همین ساز هر پنج بچشو فرستاده دانشگاه
تازه از مراسمی برگشته بود و چهار ساعت تمام ساز زده بود
اما باز به همین زودی دلش تنگ شده بود
هر چی میگفت
همش انگار نشانه هایی از عشق بود
عشق مردی به سازش...
چند روز پیش وقتی پست قبلی رو مینوشتم نمیدونم چرا بی اختیار یاد 22 سال پیش افتادم. وقتی که 5-6 سالم بود.اون موقع ها توی خونه قدیمی مون زندگی می کردیم.خونه ای عریض که اتاق هاش در راستای همدیگه بود و برای اینکه از اتاقی به اتاقی دیگه بریم مجبور بودیم از ایوان خانه عبور کنیم.ایوان خونمون چهار ستون یا به قولی چهار طاق داشت از این رو بهش خونه ی چارطاقی می گفتیم.خوب یادمه اون روزا چقدر عاشق کارتون و برنامه کودک بودم.هیچکدوم از برنامه ها رو نمیذاشتم از دستم در بره.هنوز مدرسه نمیرفتم و سر از ساعت در نمی اوردم برا همین سختم بود بدونم برنامه کودک کی شروع میشه. نزدیک عصر که میشد توی ایوان(چارطاق) می نشستم و همینطور که خورشید به سمت غروب پیش میرفت نور از ایوان بالا میرفت و سایه طاق ها بلندتر میشد. وقتی اون سایه ها روی لبه پنجره میافتاد یعنی وقت برنامه کودک فرا رسیده.اینطوری بود که برای خودم ساعت خورشیدی ساخته بودم.
چند روز پیش خونه چارطاقی رو با خاک یکسان کردیم. برای اینکه خاطراتش با خاک یکسان نشه اینجا مینویسم تا یادم بمونه
پیرمرد:چی شده بابا؟ نمیتونی نفس بکشی؟میخوای برگردیم بریم بیمارستان؟
پسر جوان روی ویلچر نشسته بیحال و بی رمق ناله ای میکنه و سرشو به معنی تایید تکون میده
پیرمرد با نگرانی و در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نقش بسته چندبار سعی میکنه شماره دکتر رو بگیره اما موفق نمیشه.نگاه نا امیدانه ای به آسمون میکنه و بعد دوباره رو میکنه به پسرش و میگه: هر چی زنگ میزنم دکتر جواب نمیده.خیلی حالت بده؟ببین ما جلو گیت خروجی هستیم. الانه که هواپیما راه بیوفته میخوای برم تمیزش کنم بیام ببینی حالت بهتر میشه یا نه؟پسره قبول میکنه. پدرش دست میکنه توی گلوی پسره و لوله ای فلزی رو در میاره و سریع میره که تمیزش کنه.من غیر مستقیم شاهد همه این اتفاقات بودم و دیگه وقتش بود برم چون داشتن گیت رو می بستن...
* * *
عصبانی بودم از خودم از اینکه چرا همیشه جلوی چشمای من باید اینجور اتفاقا بیوفته؟ توی پرواز داشتم به چند ساعت قبل فکر میکردم به قبل از اینکه پسر بیمار رو ببینم.به جوانی فکر میکردم کنار خیابون نشسته بود و کاغذی کنارش زده بود که با خطی خوش نوشته شده بود"خطاطی سفارشی".هیچ ابزار خاصی نداشت فقط چنتا کاغذ و یه جوهرو یه قلم. شب قبلش بارون اومده بود و زمین خیس بود و اونم مجبور شده بود یه گوشه روی دو پاش بشینه.توی اون جمعیت شاید به اخرین چیزی که آدم می تونست توجه کنه همون پسره بود و اینکه بفکر بیوفته برای عزیزش شعری عاشقانه با خطی خوش هدیه ببره...
چیزی که منو به فکر وا میداشت این بود که من و خطاط و پسر بیمار هر سه تقریبا همسن بودیم...
رانندهه عین دیوونه ها میروند
سر پیچ بدون توجه به ماشین مقابل سبقت خطرناکی گرفت
نزدیک بود هممونو به کشتن بده
اما عین خیالش نبود
چند دقیقه بعد عکس این قضیه اتفاق افتاد
ماشینی که از روبرو میومد یه سبقت خیلی بدی گرفت
راننده ما عصبانی شد و بوق ممتدی زد و کلی هم فحش داد
بعد رو به من کرد و در حالی که از عصبانیت داغ شده بود گفت:
همچین راننده هایی رو باید بگیری دوتا کشیده بزنی توی گوششون تا آدم شن!!
منم گفتم دقیقا!!!
یه آقای چاقی وارد بوتیکم شد
دست گذاشت روی یه تی شرت اندامی که تابلو بود اندازش نمیشه
بهش گفتم این برات خیلی تنگه
گفت نه خوبه اندازمه
گفتم این اصلا توی تنتم نمیره
گفت حالا برم بپوشمش!
من خیلی حرصم گرفت که یه آدم چجوری میشه سایز خودشو ندونه!؟
بعد به خودم فکر کردم
به اینکه منم خیلی موقع ها اندازه خودمو نفهمیدم
گاهی کارایی کردم که بیشتر از حد و اندازم بوده
و گاهی کمتر از اون
اینکه آدم اندازه لباسشو ندونه کم ضررترین کاره
تا اون آدم از اتاق پرو بیرون اومد من به نتیجه رسیده بودم
دیگه عصبانی نبودم بخاطر اون تی شرتی که داشت توی تنش منفجر میشد
خواب عجیبی بود.مبهم و تاریک و خاکستری.اما در عین پیچیدگیش فضای ساده ای داشت.فقط من بودم و دو نفر دیگه.داشتن پرونده اعمالمو نگاه میکردن.یکیشون پوشه مو باز کرده بود و همینطور نگاه میکرد و هی سرشو تکون میداد.بهم گفت گناهات ثواباتو که می سنجم فکر نمیکنم بتونی قبول شی! اگه همین پرونده مال یکی دیگه بود شاید میتونست اما برای تو کافی نیست! گیج شده بودم درک نمیکردم منظورش چیه.چرا یه پرونده مشابه برای نفر دیگه ای کافیه ولی برای من نیست. قبل از اینکه بخوام حرفمو بهشون بزنم جوابمو دادن.انگار میتونستن فکرمو بخونن.اون یکی که پرونده ام دستش نبود گفت:چرا شما آدما* فکر میکنین همش به نماز خوندنو ثواب کردنه؟به چیزای دیگه ای هم هست! به تو استعداد و پتانسیل بیشتری دادن همینم کارتو سخت تر میکنه.اگه از اونا استفاده بیشتری کرده بودی قبول بودی!عجیب بود فکر اینجاشو نکرده بودم.مگه اینام حساب میشه؟!
دست و پام یخ کرده بود.توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم.یهو از خواب پریدم تا بیدار شدم صدای اذان صبح بلند شد! چرا دقیقا تا بیدار شدم باید اذان بگه؟آیا اینم به خوابم ربط داره؟یه چند دقیقه ای هنگ بودم.اشک چشمام داشت در میومد.بعد رفتم وضو گرفتمو نماز خوندم.اونقدر درگیر این اتفاق بودم که دیگه نتونستم بخوابم...
نمیدونم شاید همه ی این خواب ساخته افکارم باشه(هرچند این چیزا توی بیداری اصلا به فکرم خطور هم نمیکرد).شاید اذان گفتنِ بعد از بیدار شدنم اتفاقی بوده باشه.نمیدونم.شایدم واقعا یه پیامی داشت...
ولی من باورش کردم و همین برام کافیه.مهم نیست واقعی بوده باشه یا توهم.همینکه تونست یه تلنگری باشه و اقلا برای یه مدت دیدمو به خودمو دنیام عوض کنه کفایت میکنه.
*وقتی گفت "چرا شما آدما..." اولین چیزی که توی خواب اون لحظه به ذهنم رسید این بود که پس شماها چی هستین؟!
پ.ن:نمیتونم قبول کنم آدم وقتی خوابه همش توی سرشه و ذهنش همه خوابا رو می سازه!
بچه که بودم هر وقت صبح خیلی زود بیدار میشدم اول از هر چیز میرفتم چک میکردم ببینم خورشید امروز از کدوم طرف طلوع میکنه. آخه بهم گفته بودن روزی که دنیا آخر میشه خورشید از مغرب در میاد.منم میخواستم مطمئن شم امروز همون روز نیست.
بعد از سالها هنوزم فکر میکنم اخرالزمان همینجوریه یعنی یه روز صب از خواب پا میشی و می بینی ای دل غافل امروز خورشید از مغرب در اومده و دنیا آخر شروع شده ،به همین سادگی...
بچه که بودم علاقه خیلی شدیدی به ساز دهنی داشتم.توی هر فیلمی و کارتونی و یا هرجا سازدهنی می دیدم توجهم جلب میشد.از نگاه کودکانه من انگار دنیا پر از ساز دهنی بود و من حتی یه دونشم نداشتم.اون موقع ها عادت نداشتم چیزی از پدر مادرم بخوام برای همین چند مدت روزام با این آرزو گذشت تا اینکه جایزه رتبه های مدرسه رو اعلام کردن،ساز دهنی هم یکی از جایزه ها بود، جایزه شاگرد دوم! همیشه قبل از شروع امتحانا جایزه رو میاوردن توی کلاس میذاشتن تا باعث رقابت بشه.منم که تازه از ایران اومده بودم با شرایط مدرسه جدید وفق پیدا نکرده بودم و از طرفی دیگه سال اول ابتدایی هم جزو رتبه های کلاس نبودم و این کارمو سخت میکرد اما نمیشد به همین سادگی از کنار سازدهنی گذشت به خصوص وقتی که هر روز با هم چشم تو چشم بودیم.انقدر خوندم تا از شانس بد شاگرد اول شدم!حالم بدجوری گرفته شد یه چیزی شبیه داستان بچه های اسمان خودمون.اما بی خیالش نشدم ،رفتم از شاگرد دوم کلاس خواهش کردم جایزمونو عوض کنیم و اونم از خدا خواسته قبول کرد.رسیدن به اولین آرزوی عمرم برام خیلی شیرین بود.همش توی دستم بود و به رنگ قرمز براقش نگاه میکردم ،به بدنه فلزی قشنگش که کاملا بی عیب و نقص بود.دقیقا همون چیزی بود که میخواستم
اون روز یکی از روزای خوب زندگیم بود...
***
سازدهنیمو بردم خونه سعی کردم باهاش آهنگ بزنم اما نمیشد!منو باش فکر میکردم کافیه بزاری جلو دهنتو فوت بدی تا هر آهنگی که تو ذهنته ازش بیرون بیاد اما به این سادگیا نبود.خیلی تلاش کردم ولی فایده نداشت انگار قرار نبود سازدهنی باهام راه بیاد.وقتی ازش ناامید شدم گذاشتمش تو کمد.هنوز دوسش داشتم ولی دیگه برام اون ساز دهنی رویایی نبود.بعد چند مدت توی جابجایی ساز دهنیمو گم کردم. میتونم بگم اونقد برام عادی شده بود که بعد از حدود بیست سال تازه یادش افتادم.جالبه بعد از اون انگار یهو دنیا از ساز دهنی خالی شده بود.شایدم چون دیگه نگاه من دنبال ساز دهنی نبود...
پارسال همین مواقع بود که برای یک سفر کاری تصمیم گرفتم برم دبی.از اونجایی که مسافرت دریایی رو تجربه نکرده بودم بلیط کشتی گرفتم.صبح روز سفر وقتی که وارد گمرک بندرلنگه شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد یک توریست اروپایی بود که دوچرخه ای در دست داشت و کلی تجهیزات بهش متصل بود.توی صف جلوی من ایستاده بود.همینطور که صف جلو میرفت چنتا از مسافرا که بندری بودن شروع کردن به سربسر گذاشتن توریسته...
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...همین الان طرف اومده مغازه اشاره میکنه به پله برقی
میگه از اینایی که آدمو میبره تازه درست شده نه؟
میگم: اره
میگه:چیز جالبیه نه؟
میگم:اره
میگه:آدم سرش گیج نمیره؟!
میگم:نه
میگه من ترسیدم از راه پله های عادی اومدم!
میگم خوب کاری کردی
واقعا ما جهان چندمیم؟!
توی بندر خمیر دوتا کر و لال هستن که دیش نصب میکنن
کارشونم خیلی خوب بلدن
چند روز پیش(اگه به کسی نمیگین)اوردم دیش خونه رو نصب کنن
سواد خوندنو نوشتن دارن
و برای ارتباط برقرار کردن باهاشون حتما باید کاغذ و قلم یا گوشی موبایل همرات باشه
یکیشون ازدواج کرده بود و دوتا بچه داشت
اونی یکی هم میگفت نامزد دارم
بلاخره هرکسی با هرشرایطی باید پول در بیاره
زندگی خرج داره مگه نه؟!
پ.ن: یکیشون داشت مجله "دانستنیها" ی منو ورق میزد و میخوند تا رسید به صفحه ای که راجع به فرا زمینی ها نوشته شده بود بعد نشون دوستش داد و با ایما و اشاره شروع کردن به بحث کردن.انگار اون یکی اعتقادی به وجود فضایی ها نداشت و این میخواست قانعش کنه .خلاصه دنیایی دارن برا خودشون ...که برای من خیلی جالب بود
دکتر داشت معاینم میکرد که یه بلوچ در زد اومد داخل
عکس کمرشو نشونش داد
اونم نگاهی کرد و گفت:" اوضاع کمرت خرابه
فعلاچند مدت کار نکن تا یه متخصص عکساتو ببینه"
بیچاره بلوچه
حتما زن داره و بچه داره
اگه دیگه هیچوقت نتونه کار کنه
اگه اون نتونه کلنگ بزنه هیچ کار دیگه ای بلد نیس انجام بده
شرمنده زن و بچه بودن خیلی سخته
خیلی...
+شنیدم کیفتو دزد زده
- اره
+ اخی وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم،حالا کجا کیفتو زدن؟
-شیراز
+ خب پس خدارو شکر خیالم راحت شد فکر کردم شهر خودمون بوده!
پ.ن1: نکنه یه وقت نگران کیف دزد زده طرف باشی
پ.ن2: نه اینکه شهرمون دزد نداره مبادا بدنامش کنن!
چنتا دختر بچه 5- 6 ساله از پشت شیشه داشتن نگاه میکردن
بعد یکی اومد جلو و گفت این چراغ چنده؟
گفتم 30 هزار تومن
گفت باشه به مامانم میگم بیاد برام بخره
دوستاش خندیدن
گفتن این اصلا پول نداره
آخه باباش مامانشو طلاق داده!
اولی:مورینیو به نظر من بهترین مربی دنیاست،خیلی باهوشه!
دومی:اره ضریب هوشیش میگن فقط یکم از انیشتین کمتره!
سومی:میدونستی دکترا داره؟دکترای فیزیک هیدرولیک!!!!
اولی:اره دیگه پدر مادرش جزو میلیادرای دنیان بایدم اینجوری باشه!
جای دیگه ای توی دنیا هم هست که ادماش با این وقاحت دروغ بسازن و انتظار داشته باشن دیگران حرفاشونو باور کنن؟!
دیروز پسر بچه ای با باباش اومدن توی بوتیک پسر خالم
بچهه یه پلاستیک تو دستش بود که سه تا جوجه رنگی توش بود
رو کردم بهش و گفتم: براش چیزی خریدی بخورن؟
اون یه دستشو بالا اورد و گفت: ایناهاش دون خریدم
به شوخی گفتم: اگه میخوای جوجه هات زود بزرگ شن باید شوکولات بهشون بدیا
گفت :نه نمیدم
گفتم :چرا؟
گفت:چون اگه شوکولات بخورن دندوناشون کرم میخوره بعد میریزه!
کلی خندیدیم...
از اون موقع تو فکرم
از کی این سادگی ها رو از دس دادیم؟
از کی این همه هفت خط شدیم؟!
بندرلنگه داشتن ماهواره ها رو جمع میکردن
پیرزن همسایه خالم به ماموره میگه: "ننه منکه سنی ازم گذشته که بخوام برم فیلمای بد بد ببینم
از تموم فیلمهای ماهواره میشینم فقط فیلم همون دختری که کور شده رو می بینیم
اگه اونم بخواین ازم بگیرین میزنم دستتو قلم میکنم!"
از بندر لنگه میخواستم برم بندر خمیر.راننده اومد و اول کرایه هاشو جمع کرد
مردی که لباس بلوچی پوشیده بود بهش یه ایران چک 50 تومنی داد اونم بقیشو برگردوند
بیشتر به نظر پاکستانی میومد...
موقع سوار شدن رانندهه دید که گرمه و همه معطلن گفت من بدون 5 تا مسافر حرکت نمیکنم!
هر چه گفتیم که حق نداری سوار کنی و جا تنگ میشه و... فایده نداشت
بلاخره از روی ناچاری دونفر راضی شدنو جلو نشستن
خواستم وسایلمو بزارم صندوق عقب جا نداشت آخه پر از جنس قاچاق کرده بود
مجبور شدم ساک و سایلمو تا بندر خمیر روی پام بزارم
چند کیلومتر که از که از شهر دور شدیم راننده قیافه جدی ای گرفت و رو کرد به بلوچه
گفت: کجایی هستی؟
-بچه زاهدانم
-دروغ میگی معلومه پاکستانی هستی!میخوای تحویلت بدم؟
فهمیدم برا اون 50 تومنی دندون تیز کرده
بلوچه فوری کارت ملیشو در آورد و نشونش داد
راننده ضایع شد! حالا داشت هی ماسمالی میکرد
من که دیگه حسابی داغ کرده بودم بازم سعی کردم خودمو کنترل کنم
فقط بهش گفتم میشه انقد حرف نزنی بجاش صدای پخشو زیادتر کنی؟
امان از این مسافر کشا!
الان فرودگاه بودم .کلی شلوغ بود
یه عده پسر مو فشن و دخترای تریپ خفن هرکدوم با یه دسته گل توی دستشون وایساده بودن
جداً فکر کردم حتما جدیدا پرواز لندن یا نیویورک به بندر افتتاح شده
جلو رفتم دیدم نه، پرواز حاجی ها از مکه ست!
حاجیا هرکدوم با دوتا گاری پراز چمدونای رنگ وارنگ وارد شدند
خانومی رو توی جمع دیدم که هفتا چمدون همراش داشت!!!
یادم رفت بپرسم وقت هم کردن برن خونه خدا یا از دور براش دست تکون دادن!
یادمه قدیما سوغات حج خرما و آب زمزم و تسبیح بود
اما مثل اینکه تازگی چیپس پرینگلز و لوازم آرایشی جاشو گرفته
وجود یه گل توی بیابون هیچ فایده ای نداره
نه بیابونو گلستان میکنه نه چیزی عوض میشه
تنها ممکنه با دیدنش یه لبخندی به لبات بیاره
دیشب بندر لنگه بودم وارد یه سوپری شدم
یه پسر بچه با یه لباس کهنه بلوچی هم اومد تو مغازه
صد تومن پول هم توی مشتش بود رفت یه دونه کیک برداشت
مغازه داره از پشت دخل بلند شد رفت یه ابمیوه برداشت داد بهش.
پسره به پول توی مشتش نگاه کرده بعد به ابمیوهه
مرده گفت پول نمیخواد عمو جون بخور نوش جونت
بچه دستشو دراز کرد صدتومنو بده. مغازه داره با مهربونی گفت بزار تو جیبت نمیخواد
بعد مدتها لبخندی اومد رو لبام...
اگه همچین آدمای گلی زیاد داشتیم دنیامون گلستان میشد
سه بار تو زندگیم اداره گذرنامه رفتم و سه اتفاق مسخره برام افتاد:
دفعه اول ده سال پیش بود اصلا داخل راهم ندادن چون آستین کوتاه پوشیده بودم!!!
دفعه دوم دوسال پیش بود رفتم بهم گفتن به مدت 108 سال ممنوع الخروجم!!!
دفعه سوم چن روز پیش بود که آقای مسئول بجای سال 90 زده بود 89 هرچه ریسیده بودم پنبه شد!!!
به نظر من گداها کاملا سازمان یافته کار میکنن و حتما برای خودشون انجمن دارن که اونجا برای هر کدوم حوزه کاری و نحوه گدایی رو مشخص میکنن!
قشم که بودم هشتاد درصد کسایی که وارد مغازه میشدن گداها بودن که هر کدوم هم به سبک سیاق خاص خودشون اینکارو انجام میدادن و هیچکدوم به تقلید از اون یکی گدایی نمیکرد
با توجه به تعددشون متقابلا سبکای زیادی هم وجود داشت مثلا:
جالب اینجاست که شهر به شهر جزیره قشمو میرفتن و برای هر کدوم از شهرا یه روز خیرات تعیین کرده بودن. از سر جزیره میگرفتن تا درگهان که روز چهارشنبه بود و قشم پنجشنبه. جمعه هم روز استراحت و شمردن پولا!
پ.ن: چرا افغانی بدبخت کارگرو از سر کار ساختمانی میگیرن و میفرستن کشورشون ولی کسی کاری به کار این گداهای کثیف و سمج پاکستانی (که مطمئنا بدون مجوز اومدن) نداره؟!
داشتم میرفتم بندرعیاس یکی از دوستام بهم گفت که یه کتاب هم برام بگیر .رفتم خریدم بهش دادم.پرسید چقدر شد؟ منم چون هم روم نمیشد پول ازش بگیرم و هم خواستم یه پلتیکی بزنم ارزش کتابو بهش نشون بدم، گفتم هرچه قیمت رو جلدشه برو واسه خودمون خوردنی بگیر بیار.خرید و خوردیم و بعد رو کردم بهش گفتم خیلی جالبه نه؟ آدم خوردنی میخره 5 دقیقه طول نمیکشه که اثرش میره ،ولی با همون پول کتاب میخره یه عمر اثرش میمونه...
کمی سرشو خاروند و گفت:حالا این یعنی چی؟!یعنی اینکه باید تا آخر عمر خوردنی برات بگیرم؟!
منو بگو چشام درشت شده بود دنبال دوربین میگشتم زل بزنم توش!!!
پ.ن 1: نمایشگاه کتاب
پ.ن 2: حواستون باشه چه کتابیو برای چه کسی میخرید!
ساعت دو و نیم ظهر بود.منم از بس آفتاب به سرم خورده بود که تقریبا مخم آب پز شده بود.رفتم سر ایستگاه تاکسی سوار پراید نو نواری شدم.آقای راننده مسافراشو تکمیل کرد و راه افتاد.توی مسیر شیشه های ماشینو نیمه بالا داد.داخل ماشین عین کوره شده بود. گفتم کولر ماشینت خرابه مگه؟ راننده با وقاحت تمام گفت سالمه و نمیزنم!گفتم فک نمیکنی وقتش رسیده کولرشو روشن کنی؟ گفت نه!بنزین گرونه! گفتم منتی نیست اگه بنزین گرون شده کرایه هام رفته بالا.اونم با عصبانیت شروع کرد به غر زدن.جالب اینجاست از اونجایی که جو گیری در بین ما ایرانی ها موج میزنه(اونم از نوع مکزیکیش!) دوتا از مسافرا که خودشونم داشتن از گرما هلاک میشدن شروع کردن به حمایت و پاچه خواری رانندهه!
یه نگاهی به راننده عرق الود کردمو گفتم حق با شماست کسی که برای خودش ارزش قائل نیست چطور میتونه برای مسافراش قائل باشه؟!
پ.ن :خیلیاشون مسافر کش نیستن مسافر کُشن!
این ماجرا واقعا برام اتفاق افتاده:
یه روز سوار ماشین یکی از راننده های خطی بودیم که دوستم بین حرفاش از من پرسید که این تیر برق چوبی از جنس کدوم درخته که انقد بلند و یک دسته؟منم در جواب بهش گفتم نمیدونم! راننده یه نگاه عاقل اندر سفیحی به ما انداخت و گفت نمیدونین واقعا؟ گفتیم نه. اونم ادامه داد: این یک نوع درخته که فقط در جزایر سیسیل یافت میشه!!خاصیت ویزه اون اینه که زیر زمین و به صورت افقی رشد میکنه و طولش به ده دوازده متر میرسه!!! بعد یهو سر از خاک بیرون میاره بلند میشه و میره آسمون!هرچی هم سر راهش باشه خراب میکنه حتی اگه یه ساختمون چند طبقه باشه!فقط یه چیزه که دشمن این درخته اونم فیله!اگه در همون لحظه که درخت جوانش از خاک بیرون اومد خوردش دیگه کارش ساختس وگرنه بعد از رشدش حتی فیل هم دیگه از پسش بر نمیاد!!!
اونقد هم با اعتماد به نفس و جدیت میگفت که آدم به عقل خودش بیشتر شک میکرد تا رانندهه!
سوال:
به نظر شما کدام گزینه صحیح تر است؟
الف:راننده مارو چیز فرض کرده بود
ب: راننده خودش چیز بود
ج:راننده به خانم رولینگ گفته زکی!
د: خب راننده راست گفته اطلاعات ما کمه!
یادمه دانشگاه که بودم حراست خیلی سخت گیری داشتیم طوری که حتی به خواهر برادرا و زن و شوهرایی که توی دانشگاه با هم قدم می زدن هم گیر میدادن و می گفتن این کار شما ممکنه برای سایر دانشجوها بد آموزی داشته باشه!!!(کلا من کشته مرده فلسفه اونا بودم)
یه بارم یه خانوم و آقای مسن و متشخصی با یه دسته گل قرمز بزرگ توی دست اومده بودن برای جشن فارغ التحصیلی پسرشون که حراست راهشون نمیده. چرا که همسر آقاهه رنگ مانتوش روشنه!! حالا بماند که خانومه هم سن مامان بزرگ من بود! خلاصه هر چه کردن راهشون ندادن تا اینکه یه دختری اومد و چادر مشکیشو به خانومه داد تا ایشون بلاخره تونست وارد شه.
اونا رفتن تو ولی دیگه دسته گل همراشون نبود چون اقاهه حین جر و بحت با حراست از شدت عصبانیت گلو کوبونده بود زمین. گل هم حسابی پخش زمین شده بود و گلبرگاشو باد هر طرف می برد...
پ.ن: اون گل می تونست نماد خیلی چیزا باشه
پ.ن:نمیدونم چرا امروز یاد اون قضیه افتادم
پشت خط: سلام خوبی؟
امیر: سلام مرسی
- خارج چطوره خوش میگذره؟
- ای بد نیس میگذره...
-صدات چرا گرفتس؟
- هیچی یکم سرما خوردم
-جدددی؟!! اونجام مگه مردم سرما می خورن؟!!
-ها؟!!
چینی اومده بود دفتر
ازش پرسیدم ایرانی هم بلدی حرف بزنی؟
گفت اره دوتا کلمه میدونم:
خسیس و دیوانه
خندم گرفت
بهش گفتم افرین ایرانیا رو خوب شناختی
خانمی اومد تو مغازه
پرسید قیمت این شوار چنده؟ گفتم تک فروشی نداریم
بی جهت هی اصرار کرد که حالا یکی رو به صورت تکی بهش بدم
گفتم: نمی تونم
گفت: اگه التماس کنم چی؟
گفتم: واسه این چیزای بیخود التماس نکنین، شانتون پایین میاد!
اونم بهش برخورد و رفت
حالا پشیمونم ...
باید بهش میگفتم واسه این چیزای بیخود التماس نکن،شان التماس پایین میاد!
توی تاکسی بودم
راننده از مرد مسنی که کنارم نشسته بود پرسید:
پدر جان چند سالته؟
جواب داد:
والا منکه سواد ندارم نمیدونم!
با خودم گفتم:
واقعا امان از بی سوادی!
پسر بچه افغانی سه چهار ساله با دختری هم سن خودش داشتن تو بازار دنبالی قوطی خالی رانی میگشتن. از پلاستیکی که تو دستشون بود معلوم بود هنوز چیزی دشت نکردن.در همون لحظه بود که پسره دوید سمت سبد حراجی که بیرون بیرون یکی از مغازه ها گذاشته بود. از پشت اون یه دونه قوطی رانی در اورد و با خوشحالی در پلاستیکشو باز کرد تا قوطیو بندازه داخلش که متوجه نگاه دخترک شد...وایساد یه چند لحظه نگاش کرد و بعد قوطی خالیو داد به دختره و گفت :این مال تو .بعد هر دو خوشحال از کنار من رد شدن و رفتن.با خودم گفتم این عشقی که میگن شاید همین باشه.به همین سادگی و بی تکلفی...
اما نمیدونم چرا بعدش همش یاد انیمیشن عصر یخبندان ۳ می افتادم .همونجا که سنجاب ماده مظلوم نمایی میکرد تا دانه قندفو از چنگ سنجاب ساده در بیاره.میدونین که کدومو منظورمه؟!
***
مرد جوانی با ظاهری کاملا آراسته وارد مغازه شد.به محض ورودش بوی خوش عطری که زده بود همه جا پیچید.بعد از سلام کردن مودبانه گفت دنبال کار میگرده و اینکه آیا می تونم کاری بهش بدم یا نه. ظاهرا همه چیزیش عالی بود به جز خماری چشماش که حکایت از چیز دیگه ای داشت...
***
اقایی با یه دسته قبض تو دستش وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک یه برگ از اون قبضو کند و انداخت جلوم.اولش فکر کردم که شارژ نگهبانی بازاره اما دیدم نه روش نوشته "کانون ناشنوایان شهر ماکو!! مبلغ ۳۰ هزار ریال"
بهش گفتم برادر من مگه ماکو چندتا ناشنوا داره که برای گرفتن اعانه بلد شدی اومدی قشم؟
اونم با ایما و اشاره بفهم فهموند که خودشم ناشنواست و قبضو از رو میز برداشت و رفت تو مغازه روبرویی
دیروز مغازه رو تعطیل کرده بودم داشتم کم کم از بازار بیرون میرفتم که چشمم افتاد به یه پسر بچه چهار-پنج ساله افغانی که داشت با اون جثه نحیفش یه ظرف ۲۰ لیتری اب رو کشون کشون میبرد(البته سعی میکرد ببره چون ظرفه از جاش تکون نمی خورد!!!).
بهش گفتم: داری چیکار میکنی؟
گفت: این مغازه دار گفته اگه ظرف آب کولر رو خالی کنم دویست تومن پول میده!
گفتم: ولی می بینی سنگینه. نمی تونی ببری که
گفت: ولی دویست تومن پول میده!
نتیجه اخلاقی:...
خب دویست تومن پول میده دیگه!
اپیزود اول لاین بازار پردیس: بچه دوساله کنار مادرش که مشغول گدایی کردنه ایستاده.نگاهش به شدت روی دختر بچه ای که سرگرم خوردن بستنیه خشک شده...
اپیزود دوم بازار ستاره: پسر نوجوانی که پاهاش ناقصه به سختی داره راه میره.همه بهش زل زدن. اون از این نگاه ها بیزاره...
اپیزود سوم تاکسی: از رادیو تاکسی داره دعا پخش میشه.پیرزن در حالی که دستاشو برده بالا زیر لب دعا میخونه و گریه میکنه. بقیه مسافرا دارن بهش می خندن...
اپیزود چهارم چهارراه رسالت: دختر بچه ای مشغول گل فروختنه اما کسی ازش نمی خره چون از بس گلاشو نخریدن پژمرده شدن...
اپیزود پنجم سالن ورزشی: پسره خوب نمی تونه فوتبال بازی کنه آخه سرطان داره.دیگران بخاطر بازی بدش مسخرش میکنن. اون به روی خودش نمیاره و فقط لبخند تلخی میزنه...
تصادف:کنار خیابون خیلی شلوغ بود.همینطور که تاکسی جلوتر می رفت متوجه شدم زنی با لباس محلی روی آسفالت افتاده و مردم هم دور و برش جمع هستند.راننده تاکسی می گفت زن بخت برگشته با موتور تصادف کرده و کشته شده و الان ۳ساعت میشه که اینجا تو گرما افتاده و برای انتقال جسدش هیچ کاری نکردن! اما چیز دیگه ای که منو خیلی عصبانی کرد این بود که چند نفر که بچه خردسال همراشون بود ایستاده بودن تا جسد رو ببینن!!!ما دیگه کی هستیم؟!
قایق تندرو:می خواستم از قشم بیام بندر.چند روزی بود که دریا طوفانی بود و تو اون شرایط فقط تندروها قادر به حمل و نقل مسافرا بودن.سوار تندرو که شدم از دیدن امکاناتش یکه خوردم. وقتی دیدم تهویه هوا و تلویزیون بزرگ ال سی دی و دستگاه پخش کننده دی وی دی داره.حالا بماند فیلمی که نشون میداد زبان اصلی بود و توش همش گردن میزدن و خون اینور و اونور پاشیده می شد.بچه صندلی بغلی هم بیچاره از ترس کپ کرده بود.همینجوری دهنش وا مونده بود و پلک نمیزد.پدرش هم خیلی ریلکس لم داده بود به صندلیشو فیلم میدید.یکی هم از تو جمع اعتراض نکرد این چه فیلمیه؟!چند دقیقه بعد کمک ناخدا اومد و زد کانال تلویزیون که پخش مستقیم فوتبال بود.یه عده اعتراض کردن که می خوایم فیلم ببینیم و عده هم گفتن فوتبال!بعد از ۱۰ دقیقه جر بحث کردن و هر کی سعی میکرد حرفشو به کرسی بنشونه من دیگه کلافه شدم.صدامو از بقیه بلندتر گرفتم و گفتم:آقا خاموشش کن!مگه نمی دونی ما ایرانی هستیم؟جنبه امکانات رو نداریم همون خاموش باشه بیشتر آرامش داریم!همه یهو ساکت شدن...
اشتغال زایی:ساعت دو-سه بعد از ظهر بود .داشتیم می رفتیم بندر.توراه چند نفرو دیدم که دارن کنار جاده رو جارو می کنن.اول با خودم فکر کردم که خل شدن اما بعدا متوجه شدم نه.اینا دارن گندم هایی که از کامیون ها سر ریز کرده و کنار جاده ریخته رو جمع می کنن و بعد از صافی کردنشون می ریزن داخل گونی و می فروشن(اگه بگم هر گونی حدودا ۲۰ هزار تومن قیمت داره.خواهید دونست که شغل پر درآمدیه).آخه دولت خودکفای ما تازگی اقدام به وارد کردن گندم کرده که از این جاده به بالاتر ترانزیت میشه.حالا کی میگه واردات اشتغال زایی نداره؟
بحث سیاسی: بعد از انتخابات بود که رفتم آرایشگاه.آرایشگر با پسر جوونی که کار اصلاحش تموم شده بود مشغول بحث بود.منو نشوند روی صندلی و به بحثش ادامه داد.پسره طرفدار کروبی بود و مرده طرفدار احمدی نژاد و هر کدوم تا می تونست بد و بیراه اون یه کاندیدا می گفت.بعد از نیم ساعت آرایشگر تازه یادش اومد منم هستم رو به من کرد و گفت: خوشم میاد که همه سپاهیا به احمدی نژاد رای دادن. منم ناغافل از دهنم پرید و گفتم که من به اون رای ندادم.طرف کلی از عصبانیت قرمز شد و گفت تو یکی خائن از آب در اومدی! و باز شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پسره و کاندیداش.پسره هم دید فایده نداره بلند شد و رفت
همینکه پسره رفت کلی فحش ناموسی پشت سرش داد و من از ترس اینکه همچین بلایی قراره پشت سرم اتفاق بیافته آیت الکرسی خوندم و فوت دادم برا خودمو خانوادم.
چند روز بعد از کنار همون آرایشگاه رد میشدم که دیدم یه نوشته ای به آیینه میز اصلاح چسبونده.خوب که دقیق شدم دیدم نوشته:بحث ۳۰ یا ۳۰ ممنوع!
تاکسی: توی تاکسی نشسته بودم و راننده داشت از روزگارش گله می کرد . همینجور که حرف می زد یهو ساکت شد و بعد از چند ثانیه مکث گفت که زندگیه دیگه.هر جوری هست باید باهاش کنار اومد و گفت حکایت ما حکایت همون مردیه که می افته توی چاه! یکی از کنار چاه رد می شده.اون بنده خدا رو می بینه و بهش میگه می تونی صبر کنی برم طناب بیارم؟ ته چاهی هم در جواب میده اگه صبر نکنم چیکار کنم؟؟!!!!
ساندویچی: یه جایی توی بندر خودمون یه ساندویچی هست که با همه ی ساندوچی ها فرق داره. دلیل تفاوتش هم اینه که هر سه نفری که اونجا مشغول کار هستن کر و لالن!!با این وجود اصلا مشکلی برای چرخوندن اون مغازه ندارن و اتفاقا مشتری های زیادی دارن و کارشون هم خیلی خوبه.دفعه اولی که رفتم (همون یه بارو بیشتر نرفتم)خیلی تعجب کردم که دیدم بدون هیچ احساس محدودیتی یه زندگی عادی می پردازن.قابل توجه ما بی عرضه های سالم!!
باید واقعا بهشون یه ایول درست و حسابی گفت.راستی اگه می خواین آدرسشو بدونین دقیقا یادم نیست اما یه جایی بین فلکه یادبود و جهانباره.از من می شنوین گذرتون افتاد حتما یه سری اونجا برین.ضرر نمی کنین
ورود ممنوع: امروز داشتم میومدم مجتمع ستاره جنوب که یه چیزی توجهم رو جلب کرد.روبروی مجتمع.گلاب به روتون یه سرویس بهداشتی عمومی هست.اما نکته جالب اینه که جلوی سرویس مردانه با تیتر درشت نوشتن: ورود معتادین ممنوع!!
۱. خیس عرق شده بودم.هوا هم به شدت گرم!عصبانی هم بودم و داشتم زمین و زمان و به می دوختم.پسر هفت-هشت ساله ای رو دیدم یه گوشه تو سایه نشسته و کنارش یه گونی پر از قوطی های خالی نوشابه بود.معلوم بود از صبح تا حالا مشغول جمع کردنش بوده.گونه هاش کاملا قرمز شده بود و بی رمق نشسته بود با خودم گفتم :ببین در تمام دوران کودکی ات به اندازه یک روز این بچه تو گرما نبودی!!
نوشابه ای که تازه باز کرده بودم به اصرارم از من پذیرفت و من لبخندی به زندگی زدم و رد شدم .
۲ . یکی از بچه ها سر پست نگهبانی حالش بهم خورده بود و دکتر براش نوشته بود که تا حالش خوب نشده پست نده. باخودم گفتم کاش من جای این پسر مریض شده بود و در عوض یه چند روزی استراحت میکردم.
چند وقت بعد متوجه شدم اون پسر تومر مغزی داره و نمی دونسته! واقعا خدارو شکر کردم که جای خودمم!!
۳.با پدرم نشسته بودم داشتم ازش انتقاد می کردم که چرا پول بهم نمیده که برم یه گوشی موبایل آخرین مدل بخرم یا یه سفر با دوستام شمال برم و خوش بگذرونم.پدرم گفت: من از بچگی یتیم بودم. یه شب هممون گرسنه بودیم من که کوچکتر بودم رفتم پیش مادرم و گفتم غذا می خوام.اون دستی به سرم کشید و گفت امشب هیچی برا خوردن نداریم سعی کن بخوابی . من بهش اصرار کردم .ناگهان دیدم که مادرم اشکاش جاری شد.اون شب مادرم تا صبح گریه کرد... و من با خودم عهد بستم اگه از گرسنگی بمیرم هیچوقت طلب غذا نکنم که شاید نباشه
بعد ادامه داد و گفت تو تو زندگیت هیچ کاستی نداشتی و الان هم هر چی بخوای بهت میدم اما نمی دونم کی اون درس مهم که از زندگی گرفتم تو هم بگیری و من فقط سکوت کردم...
روز پنجشنبه بود . ساعت حدودا ۲ ظهر میشد و من کلافه از اینکه نیم ساعت سر دوراهی رویدر وایسادم و ماشین گیرم نیومده که یه ماشینی جلو پام ترمز زد. راننده با لحنی مودبانه سلام کرد و سوار شدم.مرد جوان نگاهی به من انداخت و گفت میدونی ما با هم همکلاسی بودیم؟ و من متعجبانه بهش خیره شدم . آره حق با اون بود!.جالب اینجا بود که اصلا نشناختمش. اون ادامه داد که ما سال اول بیرستان همکلاس بودیم و از اون زمان هشت سال میگذره.با شنیدن این حرف مخم سوت کشید. هشت سال؟!!
از حالش پرسیدم میگفت ازدواج کرده الان هم مشغول کاره. از بقیه بچه ها پرسیدم که حالا چه می کنن و همه به نوعی به سروسامانی رسیده بودن و من وامانده به خودم نگاه کردم
واقعا چرا اینقدر زود دیر می شود؟...