اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

التماس

خانمی اومد تو مغازه 

پرسید قیمت این شوار چنده؟ گفتم تک فروشی نداریم 

بی جهت هی اصرار کرد که حالا یکی رو به صورت تکی بهش بدم 

گفتم: نمی تونم 

گفت: اگه التماس کنم چی؟ 

گفتم: واسه این چیزای بیخود التماس نکنین، شانتون پایین میاد!

اونم بهش برخورد و رفت 

حالا پشیمونم ... 

باید بهش میگفتم واسه این چیزای بیخود التماس نکن،شان التماس پایین میاد!

بی سوادی

توی تاکسی بودم 

راننده از مرد مسنی که کنارم نشسته بود پرسید: 

پدر جان چند سالته؟ 

جواب داد: 

والا منکه سواد ندارم نمیدونم! 

با خودم گفتم: 

واقعا امان از بی سوادی!

ماه مبارک شکم

سوپری ها شلوغ تر  از همیشه

خرج ها بیشتر از همیشه

سفره ها رنگین تر از همیشه

از صبح تا غروب به فکر اینیم که بعد از افطار چی بخوریم به دلمون بچسبه 

از غروب تا دم صبح هم به فکر اینیم که چی بخوریم که احیانا خدای نکرده گشنمون نشه 

راستی اگه کسی یادش مونده به منم بگه فلسفه روزه چی بوده؟! 

دندان عقل

مدتیه که دندون عقلم کامل شده و داره به سایر دندونام فشار میاره.

باید بدم بکشنش*.

شاید اینجوری خودم و بقیه دندونام از دستش راحت شن.

اگه با این دندون, عقل ادم هم کامل میشه باید بدم دندان و عقل رو یه جا با هم در بیارن

اخه عقل ادم دقیقا همون کاریو با ادم میکنه که دندون عقل با بقیه دندونا میکنه...



*هیچ فرقی نمیکنه این کلمه از مصدر کشیدن خونده شه یا کشتن

در بازار

پسر بچه افغانی سه چهار ساله با دختری هم سن خودش داشتن تو بازار دنبالی قوطی خالی رانی میگشتن. از پلاستیکی که تو دستشون بود معلوم بود هنوز چیزی دشت نکردن.در همون لحظه بود که پسره دوید سمت سبد حراجی که بیرون بیرون یکی از مغازه ها گذاشته بود. از پشت اون یه دونه قوطی رانی در اورد و با خوشحالی در پلاستیکشو باز کرد تا قوطیو بندازه داخلش که متوجه نگاه دخترک شد...وایساد یه چند لحظه نگاش کرد و بعد قوطی خالیو داد به دختره و گفت :این مال تو .بعد هر دو خوشحال از کنار من رد شدن و رفتن.با خودم گفتم این عشقی که میگن شاید همین باشه.به همین سادگی و بی تکلفی...


اما نمیدونم چرا بعدش همش یاد انیمیشن عصر یخبندان ۳ می افتادم .همونجا که سنجاب ماده مظلوم نمایی میکرد تا دانه قندفو از چنگ سنجاب ساده در بیاره.میدونین که کدومو منظورمه؟!


***

مرد جوانی با ظاهری کاملا آراسته وارد مغازه شد.به محض ورودش بوی خوش عطری که زده بود همه جا پیچید.بعد از سلام کردن  مودبانه گفت دنبال کار میگرده و اینکه آیا می تونم کاری بهش بدم یا نه. ظاهرا همه چیزیش عالی بود به جز خماری چشماش که حکایت از چیز دیگه ای داشت...


***

اقایی با یه دسته قبض تو دستش وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک یه برگ از اون قبضو کند و انداخت جلوم.اولش فکر کردم که شارژ نگهبانی بازاره اما دیدم نه روش نوشته "کانون ناشنوایان شهر ماکو!! مبلغ ۳۰ هزار ریال"

بهش گفتم برادر من مگه ماکو چندتا ناشنوا داره که برای گرفتن اعانه بلد شدی اومدی قشم؟

اونم  با ایما و اشاره بفهم فهموند که خودشم ناشنواست و قبضو از رو میز برداشت و رفت تو مغازه روبرویی