ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این داستانو که خوندم منو خیلی به فکر برد ....
بهتره که چیزی نگم و فقط پیشتهاد کنم که داستانو بخونید!!
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی
را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر
میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی
صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی
وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و
تازه همین یک ساحل نیست.. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد
نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."