اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید
اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید
روزی روزگاری سنگی در کوچه ای پر تردد قرار داشت .هر کس که از آنجا عبور میکرد بی اختیار پایش به آن سنگ گیر میکرد و نقش بر زمین می شد سپس از عصبانیت فحشی نثار آن می کرد و به راه خود ادامه می داد .دیوانه ای که شاهد به زمین خوردن مکرر مردم بود به سمت سنگ رفت و آن را از زمین بیرون آورد و سوی شیشه دکانی در آن نزدیکی پرتاب کرد. با شکستن شیشه مردم گرد دیوانه جمع شدند و گفتند این چه کاری بود که انجام دادی؟ دیوانه پاسخ داد:این را کردم چون دیدم زیان این کار فقط به مغازه دار میرسد و در عوض باقی مردم از شر سنگ راحت میشوند! مردم گفتند حقا که دیوانه ای! میتوانستی سنگ را در بیاوری و در گوشه ای بگذاری تا به هیچ کس آسیبی نرسد. دیوانه گفت: من که دیوانه بودم و آنچه را فکر میکردم صحیح است انجام دادم اما شما که عاقل هستید چرا آنچه که خود میگویید انجام ندادید؟! با شنیدن این حرف مردم سر به زیر انداختند و دیگر هیچ نگفتند...
اسطوره
جمعه 25 بهمنماه سال 1392 ساعت 01:54 ق.ظ
: ))
خیلی جالب و زیبا بود
ممنون
قالب جدید مبارک!
حقا که اون دیوونه از خیلی عاقلا هم عاقل تر بوده!
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد!
قدیمیه داداش
بعله دیگه...
به به قالب جدیدتون مبارک
این داستان نوشته خودتون بود یا در تاریخ آورده اند؟
جالب بود اما معمولا همه عادت کردند هیچ کاری نکنن چون دیکته نانوشته غلط نداره اما تا کسی یه کاری کرد سریع بهش گیر بدن که فلان کارو چرا اینجوری کردی، اونجوری نکردی
رو نوشت به خودم البته!
سلام
قالب قبلیمه بر گردوندم جدید نیست
داستان هم مال خودمه یعنی کلا هرچی اینجا مینویسم از خودمه
سلام
این یه مثال برای پست قبل بود آیا؟
علیک سلام اقای دکتر
نه راستش
ولی میشه یجواریی ربط داد
سلام
باید به این فکر کرد ما تو زندگی روزمره مون کجاییم ؟! جای اون دیوونه یا عاقلا؟!؟
منکه اگه جای اون دیونه بودم کلاهمو مینداختم بالا
خیلی خوب بود :))
قربونت داداش
جالب بود!
ممنون
جالبه