داشتم میرفتم بندرعیاس یکی از دوستام بهم گفت که یه کتاب هم برام بگیر .رفتم خریدم بهش دادم.پرسید چقدر شد؟ منم چون هم روم نمیشد پول ازش بگیرم و هم خواستم یه پلتیکی بزنم ارزش کتابو بهش نشون بدم، گفتم هرچه قیمت رو جلدشه برو واسه خودمون خوردنی بگیر بیار.خرید و خوردیم و بعد رو کردم بهش گفتم خیلی جالبه نه؟ آدم خوردنی میخره 5 دقیقه طول نمیکشه که اثرش میره ،ولی با همون پول کتاب میخره یه عمر اثرش میمونه...
کمی سرشو خاروند و گفت:حالا این یعنی چی؟!یعنی اینکه باید تا آخر عمر خوردنی برات بگیرم؟!
منو بگو چشام درشت شده بود دنبال دوربین میگشتم زل بزنم توش!!!
پ.ن 1: نمایشگاه کتاب
پ.ن 2: حواستون باشه چه کتابیو برای چه کسی میخرید!
ساعت دو و نیم ظهر بود.منم از بس آفتاب به سرم خورده بود که تقریبا مخم آب پز شده بود.رفتم سر ایستگاه تاکسی سوار پراید نو نواری شدم.آقای راننده مسافراشو تکمیل کرد و راه افتاد.توی مسیر شیشه های ماشینو نیمه بالا داد.داخل ماشین عین کوره شده بود. گفتم کولر ماشینت خرابه مگه؟ راننده با وقاحت تمام گفت سالمه و نمیزنم!گفتم فک نمیکنی وقتش رسیده کولرشو روشن کنی؟ گفت نه!بنزین گرونه! گفتم منتی نیست اگه بنزین گرون شده کرایه هام رفته بالا.اونم با عصبانیت شروع کرد به غر زدن.جالب اینجاست از اونجایی که جو گیری در بین ما ایرانی ها موج میزنه(اونم از نوع مکزیکیش!) دوتا از مسافرا که خودشونم داشتن از گرما هلاک میشدن شروع کردن به حمایت و پاچه خواری رانندهه!
یه نگاهی به راننده عرق الود کردمو گفتم حق با شماست کسی که برای خودش ارزش قائل نیست چطور میتونه برای مسافراش قائل باشه؟!
پ.ن :خیلیاشون مسافر کش نیستن مسافر کُشن!
اگه دقت کرده باشین بچه های کم سن و سال زیادیو می بینین که توی بازار و کنار خیابون مشغول کارن.بعضیاشون برای خودشون کار میکنن بعضیا هم برا یکی دیگه.بیشتر مورد استفاده از اونا وقتیه که جنسیو که ادم بزرگی نتونه بفروشه میدن اون بچه ها بفروشن.در واقع به نوعی از حس ترحم مردم سواستفاده میکنن.
یه پسر بچه سه چهار ساله ای هست که هر روز توی بازار میچرخه و غذای پارسل میفروشه.غذاش هم انقدر افتضاح و بی کیفیته که حد نداره اما بازاریا چون می بینن بچهه دستشه و میره و میاد دلشون میسوزه و ازش میخرن!
دور و برمونو که نگاه کنیم میببینم بچه های زیادی مثل اون وسیله شدن تا عده ای با استفاده از حس ترحم ما کاسبی کنن!
یاد اون داستان افتادم که: "روزی مردی کودکی رو میبینه که یه بسته ای بزرگ دستشه و نمی تونه جابجاش کنه میره کمکش می کنه.توی راه از پسره می پرسه کی اینو داده ببری؟میگه بابام. می پرسه مگه نمیدونست که نمیتونی ببریش؟ گفت: چرا ولی گفته بلاخره یه خری پیدا میشه که کمکت کنه!! "
امید میگفت: برادرم سربازیه خیلی افسرده و داغون شده
گفتم: چرا مگه جاش بده؟
گفت: نه جاش خوبه کارش بده!
پرسیدم چطور مگه؟
گفت: کارش توی زندان شهرک بندرعباسه هروقت اعدامی دارن اینو میارن که چهارپایه از زیر پاشون بکشه و وقتی هم اعدامیه مرد باید جسدو بگیره و بده بالا تا طنابو از دور گردنش در بیارن!!!!
واقعا چی فکردن اونا؟
واقعنااا!؟
چند روز پیش شبکه پنج فیلم JUMPER پخش کرد .توی فیلم برا اینکه برای جوانان منحرفی امثال ما بد آموزی نداشته باشه در ترجمه کلمه "girl friend" از واژه اسلامی "همسر" استفاده کردن(نمردیم معنی girl friendهم فهمیدیم).در جایی از فیلم هم که پسره با دوست دخترش میخواست بهم بزنه قاعدتا مجبور شدن حرف طلاقو پیش بیارن!
از قضا دیشبم داشتم شرک۴ دوبله شده رو میدیدم اونجا هم "true love kiss " رو به "دیدار یار" ترجمه کردن.تا مبادا کودکان و نوجوانان ما در دام فریب های این آمریکا جهان خوار و مخصوصا اون هالیوود بی پدر مادر گرفتار بشن!!!
واقعا دستشون درد نکنه که انقد زحمت میکشن و وقت میذارن و میگردن این کلمات زیبا رو جایگزین کلمات اصلی میکنن!حالا در این بین اگه روند داستان فیلم کلهم عوض بشه و مخاطب سر در نیاره که چیز مهمی نیس.مهم اینه فرهنگ ایرانی اسلامی ما با اینجور کارا حفظ میشه و جوانان و نوجوانان چشم و گوش بسته ی ما کماکان چشم و گوش بسته خواهند ماند
این ماجرا واقعا برام اتفاق افتاده:
یه روز سوار ماشین یکی از راننده های خطی بودیم که دوستم بین حرفاش از من پرسید که این تیر برق چوبی از جنس کدوم درخته که انقد بلند و یک دسته؟منم در جواب بهش گفتم نمیدونم! راننده یه نگاه عاقل اندر سفیحی به ما انداخت و گفت نمیدونین واقعا؟ گفتیم نه. اونم ادامه داد: این یک نوع درخته که فقط در جزایر سیسیل یافت میشه!!خاصیت ویزه اون اینه که زیر زمین و به صورت افقی رشد میکنه و طولش به ده دوازده متر میرسه!!! بعد یهو سر از خاک بیرون میاره بلند میشه و میره آسمون!هرچی هم سر راهش باشه خراب میکنه حتی اگه یه ساختمون چند طبقه باشه!فقط یه چیزه که دشمن این درخته اونم فیله!اگه در همون لحظه که درخت جوانش از خاک بیرون اومد خوردش دیگه کارش ساختس وگرنه بعد از رشدش حتی فیل هم دیگه از پسش بر نمیاد!!!
اونقد هم با اعتماد به نفس و جدیت میگفت که آدم به عقل خودش بیشتر شک میکرد تا رانندهه!
سوال:
به نظر شما کدام گزینه صحیح تر است؟
الف:راننده مارو چیز فرض کرده بود
ب: راننده خودش چیز بود
ج:راننده به خانم رولینگ گفته زکی!
د: خب راننده راست گفته اطلاعات ما کمه!
روی اول:
یه پسر اصفهانی رو موقع سربازی میشناختم که خیلی سرحال و شوخ طبع بود.یادمه تازه که اومده بود بهش گیر داده بودن که موهات بلنده برو سلمونی پادگان بزنش.اونم رفته بود تراشیده بود و خندون اومد پیش من، گفتم واسه چی میخندی؟گفت رفتم موهامو زدم به سلمونه گفتم چن شد؟گفت یه صلوات بفرستی حسابه.میگفت منم صلواته رو نفرستادم تا مجانی در بیاد!
همیشه چیزی واسه خندوندن بچه ها داشت
پسر خوبی بود نه دعوا میکرد نه بد کسی میگفت
خیلی ازش خوشم میمومد...
روی دوم:
بعدا فهمیدم معتاده.فجیع سیگار میکشید.تریاک میاورد میکشید.یه بار وقتی سیگارش تموم شده بود هیچی گیر نیاورد رفت چایی خشکو لای کاغذ پیچید و دود کرد!!.گفتم احمق این چه کاریه گفت نمیتونم!
ازدواج هم کرده بود.یعنی بعدها ازش شنیدم که توی خونه خالی با دوست دخترش گرفته بودنش مجبورش میکنن عقدش کنه
نوزده سالش بود
یه آدم مرده حساب میشد...
خیلی ازش بدم میومد
من به سلیقه موسیقایی هر کس احترام میذارم اما چیزی که آزارم میده پایین بودن سطح کلی شعور جامعه نسبت به موسیقیه.
به عنوان مثال چرا از بین این همه آلبوم های ترانه(داخلی رو میگم با اونور آبی کار ندارم)باید آلبوم بنیامین پرفروشترین آلبوم تاریخ موسیقی ایران باشه؟!! بخاطر آهنگی که طرف با در آوردن صدای لکنت زبانی ها خونده؟! چرا هر ننه مرده ای که یه گیتار دس میگیره و با اون صدای نخراشیدش و ساز ناکوکش از اول تا آخر ترانه آه و فغان و گریه راه میندازه کشته مرده داره؟ یا چرا فقط اونکیه یه مشت چرت و پرت سر هم میکنه و دامبولی دیمبو راه میندازه باید انقد خاطر خواه داشته باشه؟
اگه از اکثر جوونا بپرسی خواننده مورد علاقت کیه میگه مجید خراطا(همون م مم مممجید خراطا) ساسی مانکن و متین دو حنجره و استاد شجریان!!!
البته این شجریان یه نوع ژست روشن فکریه که بین مردم باب شده .اگه بپرسی کدوم آهنگ استادو دوس داری بعد از کلی فکر میگه همون ربنا که قبل اذان تلویزیون پخش میکرد!!!
بیچاره اون خواننده هایی که زحمت می کشند و بخاطر جلب رضایت مردم برای شعر و آهنگ و تنظیمش کلی هزینه میکنن و وسواس بخرج میدن
ما توی حیاط خونمون یک درخت کنار داریم که از بس ثمر داده شاخه هاش سنگین شده و شکسته.البته این بار اولش نیست کار هرسالشه. ایندفه دیگه کفری شدم ،رفتمو و رودرو بهش گفتم: آخه این چه کاریه که داری میکنی؟! اخه مگه میشه حد و حدود خودتو ندونی؟ ببین خودتو به چه روزی در آوردی؟ این همه میوه آوردی،خودتو اوگار* کردی،برای چی؟ اگه برای ماست که خیر سرت همش کرمی و زبته* اصلا نمیشه خورد .میوه های اون شاخته ات هم که زدی شکستیو همش خشک شده.تازه اگرم نمی شکست بهتر از بقیه نبود که.مطمئنم مشکل روانی داری وگرنه با اونهمه سمی که بهت زدیم هیچ حشره ای دور برت پیدا نمیشد.نگو کرم از خودته قصد خودآزاری داری.حقته که از ریشه بزنمت.
این همه حرف براش زدم ولی اون هیچی نگفت فقط مثل اوشکولا داشت بروبر منو نگاه میکرد .
اوگار:لهواز،داغون
زبت: گس
دیروز پس از اقامه نماز جمعه یکی از اعضای محترم شورای شهر رویدر تربیون را به دست گرفت و به شرح فعالیت های این شورا پرداخت:
ایشان اذعان کردند که بارندگی های اخیر رویدر بواسطه پی گیری های شبانه روزی ایشان و شورای شهر بوده است و در واقع اصلا قرار نبوده هیچگونه بارشی در سطح شهر و منطقه رخ دهد.همچنین توده های بارانزا نیز سهمیه مناطق شمالی بوده که بس از بررسی ها و درخواست های مکرر ایشان با مقامات والا(!) بودجه باران به رویدر اختصاص داده شده و از این بابت باید ممنون اعضای شورا بود.
آقای شورا در ادامه خبر خوشی را به مردم عزیز رویدر داد و گفت که قرار است بودجه دو سیل دیگر نیز در سال جاری بگیرند که این خبر موجی از شادی را در بین نمازگزاران بوجود آورد و با صلوات فرستادن وی را مورد تقدیر و تشویق قرار دادند.
در پایان ایشان از رئیس آب و فاضلاب شهر تشکر کردند که در نبود باران با تعبیه لوله های شکسته در نقاط استراتژیک شهر و جاری کردن آب در کوچه ها و معابر سعی در القای حس باران به همشهریان کرده است.
۱. مواد مخدر مرغوب اصل ساخت پاکستان با نرخ تعاونی بفروش میرسد.همشهریان و متقاضیان عزیز می توانند به یکی از پنجاه شعب فعال در سطح شهر مراجعه و نسبت به خرید آن اقدام نمایند.
ضمنا ۲۰ درصد تخفیف برای اعضای محترم انجمنNA
۲ . تعدادی قلب مستعمل در حد نو و چند عدد غرور جریحه دار زیر قیمت بازار و بصورت یکجا بفروش میرسد.
۳. پکیج ویژه ما :سی دی زهره+سی دی یاد یاران+سی دی تصاویر رویدر نیوز در یک بسته و با قیمت باور نکردنی .
همشریان محترم جهت کسب اطلاعات بیشتر یا سفارش کالا می توانند به روابط عمومی وبلاگ اسطوره مراجعه و کامنت بگذارند
ب.ن:این روزها همه چیز راحت بفروش میرسد آبروی شما چطور؟
میگفت سوار هواپیمای فلای امارات بودم
از دیدن اون همه رفاه و امنیت و تجهیزات خر کیف شده بودم
اما عرب بغل دستیم برعکس شاکی به نظر میمومد
مهماندارو صدا زد و با عصبانیت بهش پرخاش کرد
که چرا وقتی می بینی من عربم روزنامه انگیسی برام میاری!!!
والا ما اینجا وقتی سوار هواپیما میشیم دیگه حتی از جونمون هم توقعی نداریمچه برسه روزنامه!
اینجا(ایران) وقتی هواپیماهامون یکی در میون سقوط میکنه خدا رو شکر می کنیم
و حتی افتخار
چرا که تونستیم لااقل اون یکیو سالم زمین بنشونیم!!!
حالا نکته جالب قضیه اینجاست ما هنوز به تمدن 2500 سال پیش خودمون می نازیم
و به اونا هم میگیم عرب سوسمار خور!
همون سوسمار خورها هستن که الان بهترین هواپیمایی دنیارو دارن
و خیلی بهترین های دیگه ی دنیارو
اگه اینجوریه
سوسمار با نان اضافه لطفا!
یادمه دانشگاه که بودم حراست خیلی سخت گیری داشتیم طوری که حتی به خواهر برادرا و زن و شوهرایی که توی دانشگاه با هم قدم می زدن هم گیر میدادن و می گفتن این کار شما ممکنه برای سایر دانشجوها بد آموزی داشته باشه!!!(کلا من کشته مرده فلسفه اونا بودم)
یه بارم یه خانوم و آقای مسن و متشخصی با یه دسته گل قرمز بزرگ توی دست اومده بودن برای جشن فارغ التحصیلی پسرشون که حراست راهشون نمیده. چرا که همسر آقاهه رنگ مانتوش روشنه!! حالا بماند که خانومه هم سن مامان بزرگ من بود! خلاصه هر چه کردن راهشون ندادن تا اینکه یه دختری اومد و چادر مشکیشو به خانومه داد تا ایشون بلاخره تونست وارد شه.
اونا رفتن تو ولی دیگه دسته گل همراشون نبود چون اقاهه حین جر و بحت با حراست از شدت عصبانیت گلو کوبونده بود زمین. گل هم حسابی پخش زمین شده بود و گلبرگاشو باد هر طرف می برد...
پ.ن: اون گل می تونست نماد خیلی چیزا باشه
پ.ن:نمیدونم چرا امروز یاد اون قضیه افتادم
زنگ زده بود میگفت نصف شبی زلزله شدیدی اومده
اونم در جواب با دلهره و نگرانی بهش گفته بود امشبو تو خونه نخوابین یه وقت اوار رو سرتون خراب میشه.برین بالا پشت بوم بخوابین!!!
از سریال متنفره
از فیلمای سینمایی حالش بهم میخوره
از برنامه های علمی چندشش میشه
از فوتبال سر درد میگیره
به موسیقی آلرژی داره
از هر چی که جالبه بدش میاد
میگرده کدوم کانال مزخرف تره همونو می بینه
اینجوری که این از همه چیز متنفره میگم راهو اشتباه اومده
باید وزیری رئیسی چیزی میشد
با اون قیافه همیشه حق به جانبش
پ.ن :یه عده ادم کسل کننده میان یه سری برنامه کسل کننده می سازن
بعد یه عده ادم کسل کننده دیگه میان اون برنامه کسل کننده رو نگاه میکنن
کلا این کسل کننده ها کلی با هم خوشبختن اینجا
اصلا نمی دونستم چی میگه
اخه عربی بلد نیستم
ولی از تن صداش و قدرت تکلمش مو به تنم سیخ شده بود
ادمو می برد به جای دیگه
یه دنیای دیگه
البته این کارو خطیب جمعه شهر ما هم میکنه
ادمو می بره یه دنیای دیگه...
البته به جای ملکوت می بردت هپروت
پ.ن : آی کبک هایی که مسئولیت قبول کردین شما چرا سراتون زیر برفه؟
پشت خط: سلام خوبی؟
امیر: سلام مرسی
- خارج چطوره خوش میگذره؟
- ای بد نیس میگذره...
-صدات چرا گرفتس؟
- هیچی یکم سرما خوردم
-جدددی؟!! اونجام مگه مردم سرما می خورن؟!!
-ها؟!!
به من میگه حق نداری شک کنی
به من میگه نگو چرا
به من میگه داری کفر میگی
به من میگه دهنتو آب بکش
ولی من ...
می خوام شک کنم
میخوام بگم چرا
می خوام به یقین برسم
شصت سال از روی عادت دولا راست شدی
نزار بقیه مثل خودت شن
بزار شک کنن به یقین برسن
بزار بشناسن
نشه هرانچه که ملا گفت!
چینی اومده بود دفتر
ازش پرسیدم ایرانی هم بلدی حرف بزنی؟
گفت اره دوتا کلمه میدونم:
خسیس و دیوانه
خندم گرفت
بهش گفتم افرین ایرانیا رو خوب شناختی
جاده بود
اولی نگاهی انداخت
اما نرفت
دومی نگاهی انداخت
و رفت...
اما هر چه رفت تمام نشد
سومی نگاهی انداخت
و رفت...
و تمام شد!
اما نه جاده
بلکه خودش!
پ.ن:بزرگی میگفت: ابدیت خیلی طول میکشه،مخصوصا اون اخراش!
من الاغی دیدم
یونجه را می فهمید
جالبه نه؟
اینکه
من الاغی دیدم
یونجه را می فهمید
اما راستش من ندیدم
ادمی رو که
حرف دهنشو بفهمه
اما در عوض
الاغی دیدم...
با خودم میگم اشکال نداره
این به اون در!
بیچاره سهراب...
پ.ن:کفشات پیش رستمه انقد سراغشو از من نگیر نصف شبی! چرتم پرید
ای جوراب های سفید و سیاه و خاکستری من
کدمتون رو بپوشم؟
شماها حسابی منو گیج کردین!
دارین بلای بستنی ها رو سرم در میارین
که مونده بودم قیفیو انتخاب کنم یا چوبی رو و یا لیوانی...
اه که چقدر تصمیم گرفتن سخته
مخصوصا اگه برای شماها باشه
میشه انقد منو تخت فشار نزارین؟!
اخه یه ادم عادی چندتا تصمیم به این مهمی رو در روز می تونه بگیره
ها؟!
پ.ن:باید هماهنگ کنم فردا از دنده راست بیدار شم.
سربازی که بودم اول هر هفته پول رو هم میکردیم و میدادیم به یکی از بچه ها تا بره از تو شهر واسه سنگرمون میوه و سبزی بخره .یه چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه سرو کله نیروهای جدید پیدا شد.اول هفته بود و اونا می خواستن برای کارای شخصیشون برن تو شهر .ما هم مثل همیشه پولا رو جمع کردیم و دادیم بهشون که میوه و سبزی بگیرن.شب که برگشتن دیدم ۵کیلو پیاز همراهشونه و یه کلم گنده!گفتم اینا چیه خریدین؟ اونام با اعتماد به نفس تمام جواب دادن:خب همون میوه و سبزی که گفته بودی دیگه! با شنیدن این حرف بچه ها منفجر شدن از خنده.یکی از بچه ها گفت حالا با این همه پیاز چیکار کنیم؟ سرباز جدیده گفت: خیالت راحت خورده میشه.که بعدا فهمیدیم این خورده میشه یعنی چی!
سر هر وعده پیاز جزء لاینفک سفره شد.هر چیزی که میشه فکرشو کرد و نکردو با پیاز میخوردن.اولش فقط دوتا سرباز جدیده بودن ولی بعدش این مرض به بقیه هم سرایت کرد.پیاز با کره مربا.پیاز با حلوا شکری.پیاز با چایی.اون اواخر دیگه هر کی میرفت سر وقت یخچال اب بخوره یه قاچ پیاز بر می داشت و خام خام می خورد.از اون موقع به بعد دیگه نه از سبزی خبری شد و نه از میوه و تنها چیزی که معنی داشت پیاز بود...
پ.ن ۱:میگن یه دیونه سنگ تو چاه میندازه صدتا ادم عاقل نمی تونه در بیاره.حالا طوری شده که دیونه اگه سنگ بندازه اون صدتا عاقل کذایی کلوخ میندازن تو چاه.
پ.ن ۲:رونالدو رو ولش یکی بیاد غضنفرو بگیره!
خانمی اومد تو مغازه
پرسید قیمت این شوار چنده؟ گفتم تک فروشی نداریم
بی جهت هی اصرار کرد که حالا یکی رو به صورت تکی بهش بدم
گفتم: نمی تونم
گفت: اگه التماس کنم چی؟
گفتم: واسه این چیزای بیخود التماس نکنین، شانتون پایین میاد!
اونم بهش برخورد و رفت
حالا پشیمونم ...
باید بهش میگفتم واسه این چیزای بیخود التماس نکن،شان التماس پایین میاد!
توی تاکسی بودم
راننده از مرد مسنی که کنارم نشسته بود پرسید:
پدر جان چند سالته؟
جواب داد:
والا منکه سواد ندارم نمیدونم!
با خودم گفتم:
واقعا امان از بی سوادی!
سوپری ها شلوغ تر از همیشه
خرج ها بیشتر از همیشه
سفره ها رنگین تر از همیشه
از صبح تا غروب به فکر اینیم که بعد از افطار چی بخوریم به دلمون بچسبه
از غروب تا دم صبح هم به فکر اینیم که چی بخوریم که احیانا خدای نکرده گشنمون نشه
راستی اگه کسی یادش مونده به منم بگه فلسفه روزه چی بوده؟!
مدتیه که دندون عقلم کامل شده و داره به سایر دندونام فشار میاره.
باید بدم بکشنش*.
شاید اینجوری خودم و بقیه دندونام از دستش راحت شن.
اگه با این دندون, عقل ادم هم کامل میشه باید بدم دندان و عقل رو یه جا با هم در بیارن
اخه عقل ادم دقیقا همون کاریو با ادم میکنه که دندون عقل با بقیه دندونا میکنه...
*هیچ فرقی نمیکنه این کلمه از مصدر کشیدن خونده شه یا کشتن
پسر بچه افغانی سه چهار ساله با دختری هم سن خودش داشتن تو بازار دنبالی قوطی خالی رانی میگشتن. از پلاستیکی که تو دستشون بود معلوم بود هنوز چیزی دشت نکردن.در همون لحظه بود که پسره دوید سمت سبد حراجی که بیرون بیرون یکی از مغازه ها گذاشته بود. از پشت اون یه دونه قوطی رانی در اورد و با خوشحالی در پلاستیکشو باز کرد تا قوطیو بندازه داخلش که متوجه نگاه دخترک شد...وایساد یه چند لحظه نگاش کرد و بعد قوطی خالیو داد به دختره و گفت :این مال تو .بعد هر دو خوشحال از کنار من رد شدن و رفتن.با خودم گفتم این عشقی که میگن شاید همین باشه.به همین سادگی و بی تکلفی...
اما نمیدونم چرا بعدش همش یاد انیمیشن عصر یخبندان ۳ می افتادم .همونجا که سنجاب ماده مظلوم نمایی میکرد تا دانه قندفو از چنگ سنجاب ساده در بیاره.میدونین که کدومو منظورمه؟!
***
مرد جوانی با ظاهری کاملا آراسته وارد مغازه شد.به محض ورودش بوی خوش عطری که زده بود همه جا پیچید.بعد از سلام کردن مودبانه گفت دنبال کار میگرده و اینکه آیا می تونم کاری بهش بدم یا نه. ظاهرا همه چیزیش عالی بود به جز خماری چشماش که حکایت از چیز دیگه ای داشت...
***
اقایی با یه دسته قبض تو دستش وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک یه برگ از اون قبضو کند و انداخت جلوم.اولش فکر کردم که شارژ نگهبانی بازاره اما دیدم نه روش نوشته "کانون ناشنوایان شهر ماکو!! مبلغ ۳۰ هزار ریال"
بهش گفتم برادر من مگه ماکو چندتا ناشنوا داره که برای گرفتن اعانه بلد شدی اومدی قشم؟
اونم با ایما و اشاره بفهم فهموند که خودشم ناشنواست و قبضو از رو میز برداشت و رفت تو مغازه روبرویی
دیروز مغازه رو تعطیل کرده بودم داشتم کم کم از بازار بیرون میرفتم که چشمم افتاد به یه پسر بچه چهار-پنج ساله افغانی که داشت با اون جثه نحیفش یه ظرف ۲۰ لیتری اب رو کشون کشون میبرد(البته سعی میکرد ببره چون ظرفه از جاش تکون نمی خورد!!!).
بهش گفتم: داری چیکار میکنی؟
گفت: این مغازه دار گفته اگه ظرف آب کولر رو خالی کنم دویست تومن پول میده!
گفتم: ولی می بینی سنگینه. نمی تونی ببری که
گفت: ولی دویست تومن پول میده!
نتیجه اخلاقی:...
خب دویست تومن پول میده دیگه!
فیلمای پر فروش سینمایی مون از دو حالت خارج نیستن:یا عشقولانه ان یا کمدی
فیلمای عشقولانمون حتما باید به سبک فیلمفارسی عهد عتیق ساخته بشه تا بتونه گیشه هارو فتح کنه. حضور بازیگر خوشگل در فیلم الزامیه و حتما باید از بازیگرایی مثل محمد رضا گلزار استفاده کنن که همیشه در نقش بچه مایه دار و خوشتیپ فیلم ظاهر میشه و اگه پیشنهادی غیر از اون بهش بدن هیچوقت قبول نمیکنه چون براش افت کلاسه و ممکنه از کشته مرده هاش کم بشه و بازیگر مقالبش هم باید مهناز افشار باشه چون شبیه جوونیای گوگوشه پسرا براش دست و پا می شکنن
پیام و محتوای فیلم که اصلا مهم نیست چون کسی واسه داستانش یا پیام و محتواش فیلمو نمی بینه! مردم میان گلزار و افشار رو بینن که اگه چند نمای بسته از این دو تا در ژست های مختلف گرفته بشه فروش فیلم تضمین شدست
فیلم کمدی که ساختنش راحت ترین کار ممکنه.فقط کافیه جواد رضویان و چند بازیگر طنز تلویزیونی که مردم ازشون خوششون میاد در فیلم مورد استفاده قرار بگیرن مثل علی صادقی که توی هیچ فیلمی معلوم نشد سر پیازه یا ته پیاز یا بهنوش بختیاری که همیشه نقش دختریه که دنبال شوهر میگرده و سعی میکنه خودشو به این و اون بندازه و یه جای فیلم هم ازش پرسیده میشه خانوم؟شما دماغتون رو عمل کردین؟و جالبه ملت همیشه هم میزنن زیر خنده!!
خوبی این نوع فیلم اینه که نه تنها محتوا و پیام نمیخواد بلکه به سناریو هم نیاز نداره و فقط کافیه آقای رضویان بخونه و بقیه براش برقصن و دیالوگ هایی که توی فیلمای قبلیشون گفتن اینجا هم تکرار کنن.بعد از یک و نیم ساعت ادا و اطوار یه فیلم طنز دیگه با افتخار وارد چرخه سینمایی کشورمون میشه
سوال : چرا اینجور فیلمای مزخرف ساخته میشه؟
جواب : چون مردم میخوان اینجور فیلمای مزخرف ساخته بشه
تازگی متوجه شدم سلیقه افتضاحی دارم.اخه هرچی بقیه مردم ازش خوششون میاد من منتفرم نمونه بارزش همین سریالای کره ای و مخصوصا جومونگ!وقتی سربازی بودم به محض اینکه سریالش شروع میشد بلند میشدم لباسمو می پوشیدم و بدون هیچ منتی میرفتم جای یکی دیگه پست میدادم.چون تحمل پست دادن خیلی برام راحتتر بود تا دیدن اون سریال ابکی.جالب بود بقیه به این امید روزشونو شب میکردن که قسمت بعدی سریالو ببینن.همه بخاطرش از کار و زندگی خودشون میزدن و می نشستن پای تلویزیون و برای موفقیت جومونگ و پیروزی ایشان در جنگ هایش دعا می کردن و نذر و نیاز می بستن.
راستی چی شد که این سریالای کره ای پاشون به خونه های ما باز شد؟
فکر کنم همه چیز زیر سر یانگومه و نقطه عطف ماجرا هم به نظر من وقتی بود که توی پنج قسمت یانگوم جان مخ ملتو بری درست کردن سس خرمالو(!!!) کار گرفته بود و هیچکس نه تنها عکس العمل منفی نشون ندادن بلکه کلی هم حال کردن و از اونجا بود که رسانه ملی ما شعور مخاطبینش دستش اومد و حالا حالاها هم فکر نکنم ول کن ماجرا بشه.
کانال های اونور ابی(البته اگه بشه اسمشونو کانال گذاشت) هم دیدن سفره ای پهنه گفتن پس چرا ما نخوریم؟! و شروع کردن به تزریق سریالای کره ای به شکم مردم تا بلکه از اشتهای سیری ناپذیر ملت برا دیدن اینجور سریالا کمی کاسته بشه. که هنوزم فکر نکنم موفق شده باشن
اما در این میان ویکتوریا استثناست.اخه با وجود اینکه کره ای نبود اما کشته مرده زیاد داشت و طبق اخرین امار بعد از خدا و جومونگ مردم ویکتوریا رو بیشتر از هرچیزی دوست دارن. سریالی که تمام مبانی اخلاقی و عرفی جامعه رو به لجن کشیده بود و فکر کنم همین قضیه باعث علاقه مردم به این سریال شده بود اخه نه اینکه مردم فهیم ما ادب آموزیشون مانند لقمان حکیمه!!
همه ی این حرفا رو زدم اما باز به این معقدم که سلیقه من مشکل داره نه مردم! چراکه وقتی ۷۰ میلیون میگن اره و تو میگی نه احتمال اینکه نه تو درست باشه تقریبا صفره
امروز به نتیجه جالبی رسیدم
اینکه ادم فقط یه بار زندگی میکنه
یعنی ادم فقط یه بار تو زندگیش نوزده ساله بیست ساله یا ۲۴ ساله میشه
یعنی تو کل این زندگی که داریم فقط یه ۲۶ خرداد ۸۹ وجود داره
نگین اینو می دونستیم
که اگه میدونستین حتما یه جور دیگه زندگی میکردین
پ.ن: گاهی وقتا ادم چیزایی رو عمیقا درک می کنه. اما وقتی میاد درموردش حرف بزنه میشه همون جملات کلیشه ای که خیلیا میگن.
بعضیا چیزا با خوندن و شنیدین بدست نمیاد.یه چیز دیگه نیازه...
روزی روزگاری کدخدایی بود که بسیار به ظاهر خودش می نازید. او با انکه چهره ی جذابی نداشت ساعت ها جلو آینه می ایستاد و خودش را تماشا می کرد و لذت می برد و هی قربان صدقه ی خودش می رفت. هنگامی که بیرون می رفت با غرور خاصی قدم بر می داشت و وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد مدام از زبیایی و کمالات نداشته اش حرف می زد و دیگران را نیز وادار به تایید سخنانش میکرد.
علاوه بر این ها او یک عادت بسیار بد دیگری هم داشت و ان این بود که هر وقت در فکر فرو می رفت بی اختیار دستش را در دماغش فرو می برد و انرا در جهت عقربه های ساعت و گاه در خلاف آن می چراخاند و بعد از کمی مکث انگشتش را در می آورد و به ان شی سبز رنگی که به انگشتانش چسبیده بود نگاهی می انداخت و سپس انرا ورز می داد و گوله می کرد و دور می انداخت و دوباره به کندوکاوشش ادامه میداد. به همین جهت بود که مردم نام او را اقای دست اندر دماغ گذاشته بودند و او بی انکه بداند مایه مسخره دیگران شده بود...
تا اینکه یک روز وقتی او در جمع کدخدایان نشسته بود و دیگران مثل همیشه به ظاهر داشتند از او تعریف میکردند و در دل به او می خندیدند و او نیز مست از تمجید های انان در افکار شیرین خود غرق شده بود و دستش را بر طبق عادت در دماغش فرو برده بود طاقت یکی از جوانان ده تاب شد و به کدخدا گفت که دستش را از توی دماغش بیرون بیاورد! کدخدا از شنیدن این حرف شوکه شد و به جوان گفت که باید از حرفش خجالت بکشد و با عصبانیت یقه جوان را گرفت و گفت: تو با این حرفت " وجهه " مرا جلوی دیگران خراب کردی!!
جوان گفت: چه وجهه ای ؟ مگر کسی هم مانده که ندادند و نبیند که تو این کار را انجام میدهی؟! تازه سایر کدخداها تو را به نام دست اندر دماغ می شناسند! من فقط خواستم بگویم تا خودت را اصلاح کنی و بیش از این ابروی خودت را نبری
کدخدا که حرف جوان مثل اوار بر سرش خراب شده بود و حس میکرد غرورش به شدت جریحه دار شده چاره را در ان دید که جوان را بگیرند و کتکش بزنند تا از حرفش برگردد و بگوید که چنین نیست! و بعد از انکه موفق به انجامش شد جوان را از ده بیرون کرد. و خود راضی از انیکه غرورش را برگردانده است انگشتانش را در دماغش فرو برد...
این پستو دوباره میزارم کسی مشکلی داره پیغوم پسغوم نده خودش بیاد حرفشو بزنه!!
ضمنا به اون آقایون بگم با کلمه "وجهه" تون خیلی کار دارم بعدا خواهید دید!
ما رویدری ها آدمای جالبی هستیم.نمیشه گفت منحصر بفرد چون مثل ماها زیاد پیدا میشن اما در کل نوبریم آخه:
فقط از روی ساده دلی و محبت زیراب همدیگرو میزنیم.مخبری میکنیم.آدم فروشی می کنیم بعد میگیم اینا کار ما نبوده کار کاره هموناست! البته چون تو آرمانشهر ما کاری بدون علت نیست پس این کار شریف و خداپسندانه رو تنها برای رسیدن به سود و منفعت و اونایی که پول به حد کافی دارن برای رسیدن به مقام و منزلت میکنن به هر حال اجرهم عندالله
مغازه دارهامون هم طبق این اصل اسلامی که روزی رو خدا میرسونه نون همدیگرو قیچی می کنن و به همین دلیله که در هر روز به فاصله دو متری از سوپری قبلی به حول قوه الهی یک سوپری جدید افتتاح میشه
معلمامونو که نگو!سرشار از وجدان کاری اند و حاضرند برای دانش آموزان و خانواده های محترم ایشان هرگونه خدماتی که امکان پذیر باشه باشه ارائه بدن.بنابراین اگه در ساعت کاری احیانا دربستی به پستشون بخوره جهت ارائه همون خدمات مربوطه قطعا نه نخواهند گفت.البته اینم بگم که اشتباه برداشت نشه در شهر ما گربه ها فقط برای رضای خدا موش میگیرن!
پسرامون کمافی السابق در کار مخ زنی و قرار گذاری به لطف ابزارهای جدید موفقند و بحمدالله بازار خرید و فروش قلب های مستعمل و دست چندمی داغ داغه
دخترامون هم هنوز دست از اون اخلاق ساده انگارانه خودشون نکشیدن و از شوک شکست عشقی قبلی در نیومده در دام عشق جدید گرفتارن و این کارشونو تا ازدواج که بعدا از اون هم به عنوان یک اشتباه بزرگ یاد خواهند کرد ادامه میدن که این خیلی عالیه
مشروب و مواد هم به سادگی هرچه تمامتر یافت میشه و اصلا نیازی به زحمت کشیدن و گشتن دنبالش نیست.خوبی این ماجرا به اینه که کسی هم جلوشونو نمیگیره چون ذاتا ما ادمای فضول و شری نیستیم.گزارش هم نمیدیم آخه اسم این کار آدم فروشیه و ادم فروشی فقط کار اوناست نه ما
*
زیبایی شهرمون رو که دیگه نگو خوده بهشته! برا همین هم هست هممون یه آرشیو بزرگ از بارون و گل و بهار وکنار و کهور و رخ و سنگ و بیابونش(اخ که نفسم بند اومد میخواستم بیشتر بگما) داریم و به هر ننه قمر محترمی که رسیدیم عکسا رو نشونش میدیم و کشون کشون میاریمش رویدر عزیزمون و اونم از دیدن این همه خوبی و زیبایی ذوق مرگ میشه. در تعجبم که بعضی ها میگن رو زمین مدینه فاضله وجود نداره . هر کی همچین فکر غلطی داره بیاد رویدر .اصلا کور شود هر آنکه نتواند دید!
*(این قسمت به دلیل تحریف شدن منظور بنده توسط بعضی احمق و نداشتن نیم اپسلیون شعور جهت درک این موضوع به ناچار حذف شد)
اپیزود اول لاین بازار پردیس: بچه دوساله کنار مادرش که مشغول گدایی کردنه ایستاده.نگاهش به شدت روی دختر بچه ای که سرگرم خوردن بستنیه خشک شده...
اپیزود دوم بازار ستاره: پسر نوجوانی که پاهاش ناقصه به سختی داره راه میره.همه بهش زل زدن. اون از این نگاه ها بیزاره...
اپیزود سوم تاکسی: از رادیو تاکسی داره دعا پخش میشه.پیرزن در حالی که دستاشو برده بالا زیر لب دعا میخونه و گریه میکنه. بقیه مسافرا دارن بهش می خندن...
اپیزود چهارم چهارراه رسالت: دختر بچه ای مشغول گل فروختنه اما کسی ازش نمی خره چون از بس گلاشو نخریدن پژمرده شدن...
اپیزود پنجم سالن ورزشی: پسره خوب نمی تونه فوتبال بازی کنه آخه سرطان داره.دیگران بخاطر بازی بدش مسخرش میکنن. اون به روی خودش نمیاره و فقط لبخند تلخی میزنه...
انسان موجود متغیریه
ویژگی اصلی متغیر ها اینه که تغییر کنن
پس همیشه باید منتظر تغییر متغیر ها بود *...
* سوال ۲۰ امتیازی: اگه گفتین این جمله "همیشه باید منتظر تغییر متغیر ها بود" رو از چه فیلمی کش رفتم؟
من چه آدم جالبی هستم. چقدر باکلاسم. چقدر باهوشم. چقدر درکم بالاست. حالم از بقیه آدما بهم میخوره، از اون آدمای بی پرستیز لو لول (low level). وقتی با دیگران حرف میزنم احساس میکنم که دارم با جلبک صحبت می کنم اخه هیچکدوم عمق مفاهیم عمیق منو درک نمی کنن. چه خوب شد که انجمن دانشجویی رو راه انداختیم. اونجا می تونیم لااقل چندتا آدم ببینیم! تازه می تونم در اونجا جملات باکلاسی که از تلویزیون شنیدم(چون اصولا کاری با کتاب و کتاب خوندن ندارم) رو بیان کنم و درجه کلاسمو بصورت تصاعدی نسبت به بقیه بالاتر ببرم. علاوه بر اون اونجا مکان بسیار مناسبی برای پیدا کردن دوست دختر/پسرهم هست.همچنین بلوتوث بازی و رد و بدل کردن عکسامون و قرض دادن جزوه و دل و قلوه!
الباقی رویدری ها هم بهتره برن جلو بوق بزنن چراکه بویی از تمدن و روشنفکری نبردن و به این مسائل امروزی گیر بیخود میدن. همه ی اونا باید به من احترام بزارن و وقتی در جمعی وارد میشم باید برام دولا راست بشن.همیشه باید نظر اولو من بدم.نظر آخرو هم من بدم. اصلا هر چی نظره باید من بدم. مسخره که نیست! ناسلامتی دانشجوام!!
حالا در این بین چه اهمیتی داره که من و اکثر دوستانم در انجمن فرهیخته دانشجویی(قربون همشون برم)از دانشگاه هایی هستیم که برای پذیرش دانشجو اعلامیه زده: جون مادرتون بیاین ثبت نام کنین. فقط کپی شناسنامه لازمه. که اونم اگه همراه نداشتین فدای سرتون!!
چه اهمیتی داره که رشته ام آبیاری گل های قالی واحد دارقوزآباده؟
چه اهمیتی داره که میلیون میلیون تومن پول از جیگر بابای بدبختم کندم و خرج دانشگاه رفتنم کردم؟
مهم اینه که میتونم لااقل بعد از هشت سال درس خوندن مدرک معتبر کاردانیمو قاب کنم بزنم دیوار و حضشو ببرم
مهم اینه که من الان دانشجوام!
۱. برای این کار ابتدا باید جنس مونث باشید و یا خودتون رو در قالب جنس مونث جا بزنید.
۲. عنوان وبلاگتون رو عاشقانه ی آه ناله ای انتخاب کنید مثال:(درد و دل های یک دختر بسیار تنهای رویدری) یا (آهای دنیا چرا به من تنهای بی کس وفا نمی کنی؟) یا (دل نوشته های یک دختر دل سوخته ی رویدری) یا ...
۳.قالب وبلاگتان را تاریک و پر از قلب تیر خورده انتخاب کنید
۴.تا می توانید از غم و غصه و تنهایی و دلتنگی و بی تابی و بی عشقی و مرگ و مردن و سیر بودن از زندگی (بازم بگم؟) صحبت کنید
۵.سعی کنید مطالبتون هر چه بیشتر بی محتوا باشه.چون کسی حال و حوصله خوندن و فکر کردن و زور زدن نداره!
۶.به طور متناوب به سایر وبلاگ های رویدری و اطراف رویدری و هرمرگانی و اطراف هرمرگانی و در کل به هر وبلاگی که گشایش بخت شما در آن امکان پذیر باشه سر بزنید و نظر بدید
۷.سعی کنید به یک نظر در هر پست اکتفا نکنید و تا می تونین به سایر وبلاگا سر بزنین و هی نظر بدین و اگر نظری ندارین خبر بدین! اینکه آپ هستین و منتظر حضور سبزشون(داداش جون هرکی دوس داری سیاسیش نکن!) در وبلاگتون هستید و از اینجور حرفا
۸.هر چند وقت یک بار از همه خداحافظی کنید و بگین قصد دارید وبلاگ نویسی رو برای همیشه کنار بزارین.
۹.در این راه به تمامی گزینه هایی که بهتون شماره تلفن و یا ندیده پیشنهاد ازدواج میدن فکر کنید و یکی از اون ایده آل هاش رو به عنوان همسری برگزینید
۱۰.تبریک میگم شما الان به هدفتون رسیدید! در حال حاضر یکی از پر بازدیدترین وبلاگ هارو دارین و علاوه بر اون شوور (شوهر) هم برا خودتون پیدا کردین. پس وقت این رسیده که وبلاگ نویسی رو کنار بزارید و بچسبید به شوهر و زندگیتون
میگن اون دنیا اگه حقی از کسی بر گردنت باشه باید سواری بدی!
فکرشو بکن شما در قالب هر حیوان چارپایی که فرد محق اراده کنه در میاین.انوقت حق هاش هم تبدیل میشه به پول خورد و به اندازه پولش میاد و ازت سواری میگیره(البته اگه کرایه های اون دنیا گرونیش به اندازه اینجا باشه زیاد هم جای نگرانی نیست)
اینم بگم که هرچه حیوون انتخابی با کلاس تر باشه مجبورین کرایه بیشتری بدین و سواری کمتری بخورین. با این شرایط خیلی ها دوس دارن حیوونه هر چه بی کلاس تر باشه تا با کرایش حداقل بتونن نصف جهنمو باهاش(باهات) دور بزنن که در این صورت گزینه ایده آل همون الاغه خودمونه.چرا که با این کار یک تیر و دو نشان می زنین.هم طرفتو تحقیر کردین و هم سواری بیشتری گرفتین!!
البته بعضی ها هم هستن که اینجوری فکر نمی کنن مثل قشر عزیز دختران دلشکسته از عشق! اونا ترجیح میدن صد متر بیشتر سواری نخورن در عوض از شما یک اسب سفید تک شاخ بال دار آرزوها بسازن. از همون هایی که قرار بود روزی شما شاهزداه رویاهاش بیایین و سوارش کنید و ببریدش به قصر خوشبختی!
ولی نشد و هرگز نیومدید و حالا باید جبران کنید.خب هر چی باشه یوم الحسابه دیگه باید حساب پس بدین!!
انیشتین میگه: خدا هیچوقت تاس نمی اندازه!
یعنی هیچکدوم از کاری خدا اتفاقی نیست
یکم دور و برمون رو نگاه کنیم ...
هیچ تاسی در کار نیست...
بچه های مارو که می شناسین عین ادمایی که فلفل به جایششون مالیده باشن آروم و قرار ندارن و هر روز باید یه برنامه ای پیش بیارن.در همین راستا آخرین شاهکار عالیجنابان از قرار ذیل بوده :
یه روز که رفته بودن کنار ساحل برای گنج یابی تو راه برگشت دو تا فلامینگو بخت برگشته(دقیقا میدونم فلامینگو چیه فکر نکنین با مرغ دریایی یا هر جونور دیگه اشتباه گرفتما!) رو هم زنده شکار کردن و زدن زیر بغلشون و با اون یه دست هم گردن درازشو گرفتن که تکون نخوره و ترانه خوانان میان سنگر و میگن که امروز فلامینگو کباب داریم!!!
فرماندمون که بچه ها رو می بینه اخماشو تو هم میکنه که این اصلا خوردنی نیست و باید ولش کنین بره ولی قبلش یه چندتا عکس یادگاری باهاش بگیریم بد نیست .مگه ادم گشنه این حرفا حالیش میشه؟ همینکه میره داخل سنگر که موبایلشو بیاره بچه ها از فرصت استفاه می کنن و سر یکی از فلامینگو ها می برن و شروع می کنن به کندن کرک و پرش! فرمانده که میاد بیرون مات و مبهوت میمونه.بیچاره نمیدونست به کار اینا بخنده یا به حال خودش گریه کنه.
حالا خوب شد از بخت بلند فلامینگوی دومی.فلامینگوی مرحوم بدنش پر از کرم بوده و کرماش تا حدی بود که گشنه های مارو از خوردن منصرف کنه.نگو اینا از اول نقص فنی داشتن که نتونستن فرار کنن و برا همین گیر خل و چلای ما افتادن
ساعت دو و نیم ظهر بود.از گشنگی داشتیم همدیگرو مثل فیلم چارلی چاپلین به شکل مرغ بریان میدیدیم.روده بزرگه منم در نبردی نا برابر به جون روه کوچیکم افتاده بود و از اون روده درازم چند سانتی بیشتر باقی نذاشته بود که بلاخره ناهار عزیز تشریف مبارکشو آورد و چشم و چال بی نور ما رو منور ساخت.غذا چی بود؟زرشک پلو با مرغ!در قابلمه برنجو باز کردیم.عجب برنجی بود.پر از زرشک.زرشکاش از هفت هشتا هم بیشتر بود!!بعد از ۱۴ ماه خدمت مقدس(مقدسو با تشدید بخونین!) این اولین باری بود که این همه زرشکو یه جا میدیدم.چقدر خوش خوشانمون شد.
و بعد نوبت رسید به قابلمه مرغ.اما از اونجایی که قصه مرغ خوردن ما هیچ وقت به خوبی و خوشی ختم نشده همینکه در قابلمه رو باز کردیم دیدیم یه سوسک چاق و چله سوخاری شده قاطی تیکه های مرغه! جناب سوسک از همونایی بودن که تو توالت و چاه دستشویی و مخصوصا کنار آفتابه ها به وفور پیدا میشن و وقتی هم با دمپایی می کوبی تو سر ایشون امحاء و احشاش تا شعاع نیم متری پراکنده میشه.دقیقا همون ناکس بود.لامصبا چه خوب هم سرخش کرده بودن.با دیدن این صحنه دلخراش و حال بهم زن رنگ هممون سبز شد.ممد کاظمی بیچاره که به قول خودش همش صدوده کیلو بیشتر وزن نداره دیگه تاب نیاورد(آخه اون بدبخت به محض تموم شدن صبحونه منتظر ناهار میشنیه) و در حالی که مثل آفتاب پرست هی رنگ به رنگ میشد قابلمه و برداشت و ما هم پشت سرش به سمت دفتر گردان راه افتادیم.
فرمانده گردان بعد از شنیدن حرفامون در اومد و گفت:بخاطر یه سوسک این همه راهو کشیدین اومدین که چی؟خب سوسکو میزاشتین یه گوشه و ناهارتون رو میخوردین! وقتی دیدیم حرف حساب حالیش نمیشه خودمون بلند شدیم رفتیم آشپزخونه پادگان.مسئولشو پیدا کردیم و سوسکو دادیم که ویزیت بفرمایند.اونم با کمال خونسردی گفت از کجا معلوم کار خودتون نباشه؟! و هرچه کردیم زیر بار نرفت که نرفت.آخر سر هم مارو ول کرد و رفت.ما هم همینطور هاج و واج مونده بودیم که یکی از سربازای آشپزخونه اومد نزدیک و گفت:از این چیزا زیاد اتفاق افتاده.الکی خودتونو خسته نکنید.برین خدارو شکر کنین که از این بدتر سرتون نیومده.گفتیم مثلا دیگه چی باید میشد و نشده؟
خندید و گفت:همین دو سه ماه پیش یه موش تو آشپزخونه پیدا شد.ماهم افتادیم دنبالش که بگیریمش که موشه پرید توی یکی از دیگای برنج در حال جوش!همین مسئولمون هم با اعتماد بنفس تمام موش آب پز شده رو با صافی کشید بیرون و ما هم دو طرف دیگو گرفتیم تا خالی کنیم که مانع شد و گفت این برنج غذای صدتا سربازه اگه بریزن دور دیگه فرصتی نیست دوباره بپزیم.تازه پیدا شدن موش هم کلی مشکل برامون درست میکنه و مارو مجبور کرد که شتر ریده؟ نریده! همون رو هم دادیم و سربازا خوردن
با شنیدن این حرف صورتمون کپک زد و کف زرد از دهنمون در اومد.مارو بگو تازه داشتیم خودمونو قانع میکردیم که به همون برنج خالی رضایت بدیم...
شعر:
بیچاره خر آزروی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد
آیا من دیوانه ام؟ خودم که اینجوری فکر نمیکنم.اما میگن "انسانها هنگامی که دارن به جنون میرسن فکر میکنن دارن عاقل میشن" ولی من به این فکر نمی کنم که دارم عاقل میشم.پس یعنی همچنان دیوانه موندم؟حالا اگه فکر کنم دارم عاقل میشم بازم دیوانه ام؟یعنی هر کی فکر کنه داره عاقل میشه دیوانست؟یا فقط دیوانه ای که فکر کنه عاقله دیوانست؟ پس دیوانه ای که فکر کنه دیوانست دیوانه نیست؟اصلا مگه دیوانگی بده؟اگه بده پس چرا شاعر میگه "دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد". شاید اون یه جنبه دیگه ای از دیوانگی رو منظورشه.راستی مگه دیوانگی هم جنبه داره؟اگه داره چند جنبه داره؟کدوم جنبه هاش خوبن؟اصلا جنبه ی خوب هم داره؟اگه نداره پس چرا شاعر دوست داره دیوانه شه؟ شاید شاعر کلا دیوانست.شاید من دیوانه ام.آیا من دیوانه ام؟...
اینقدر موشای تو سنگر زیاد شده بودن که باید براشون راه چاره ای اندیشیده میشد.در پی راه حل بودیم که شیخنا* که صاحب کرامات عالیه ایست به مجلس وارد گشت و علت پریشانی مان را جویا شد و پس از لختی درنگ بگفت:آتش برافروزید و دود به راه بیاندازید تا این موشکان که از خوردن گوشت و استخوان این سربازان بسی فربه گشته اند پای به فرار نهند! و ما نیز چنین کردیم تا خلاف فرمایشات وی نکرده باشیم. سنگرو خالی کردیم و مقداری چوب و تخته هم جمع کردیم و خواستیم آتیش روشن کنیم که دوباره شیخ بیامد و بفرمود:موی در آتش افکنید که موشان تاب بوی موی نتوانند آورد و خواهند گریخت.برا همین هم ما رفتیم سلمانی پادگان و یه گونی مو بر داشتیم و گازوئیل هم روش ریخیتیم و آتیش زدیم.چشمتون روز بد نیبنه عجب بوی گندی راه افتاد..
بعد از چند دقیقه این موشا بودن که یکی یکی از تو سنگر می پریدن بیرون و ما هم با پوتین و چوب و سنگ مشایعتشون می کردیم که تشریف ببرن
نیم ساعت بعد ما مونده بودیم و یه سنگر بد بوی سراسر دود گرفته ...
.............................
*همان فرمانده قبضه مونه که همیشه تزهای عجیب و غریب میده و ما هم مجبوریم بگیم چشم
تصادف:کنار خیابون خیلی شلوغ بود.همینطور که تاکسی جلوتر می رفت متوجه شدم زنی با لباس محلی روی آسفالت افتاده و مردم هم دور و برش جمع هستند.راننده تاکسی می گفت زن بخت برگشته با موتور تصادف کرده و کشته شده و الان ۳ساعت میشه که اینجا تو گرما افتاده و برای انتقال جسدش هیچ کاری نکردن! اما چیز دیگه ای که منو خیلی عصبانی کرد این بود که چند نفر که بچه خردسال همراشون بود ایستاده بودن تا جسد رو ببینن!!!ما دیگه کی هستیم؟!
قایق تندرو:می خواستم از قشم بیام بندر.چند روزی بود که دریا طوفانی بود و تو اون شرایط فقط تندروها قادر به حمل و نقل مسافرا بودن.سوار تندرو که شدم از دیدن امکاناتش یکه خوردم. وقتی دیدم تهویه هوا و تلویزیون بزرگ ال سی دی و دستگاه پخش کننده دی وی دی داره.حالا بماند فیلمی که نشون میداد زبان اصلی بود و توش همش گردن میزدن و خون اینور و اونور پاشیده می شد.بچه صندلی بغلی هم بیچاره از ترس کپ کرده بود.همینجوری دهنش وا مونده بود و پلک نمیزد.پدرش هم خیلی ریلکس لم داده بود به صندلیشو فیلم میدید.یکی هم از تو جمع اعتراض نکرد این چه فیلمیه؟!چند دقیقه بعد کمک ناخدا اومد و زد کانال تلویزیون که پخش مستقیم فوتبال بود.یه عده اعتراض کردن که می خوایم فیلم ببینیم و عده هم گفتن فوتبال!بعد از ۱۰ دقیقه جر بحث کردن و هر کی سعی میکرد حرفشو به کرسی بنشونه من دیگه کلافه شدم.صدامو از بقیه بلندتر گرفتم و گفتم:آقا خاموشش کن!مگه نمی دونی ما ایرانی هستیم؟جنبه امکانات رو نداریم همون خاموش باشه بیشتر آرامش داریم!همه یهو ساکت شدن...
اشتغال زایی:ساعت دو-سه بعد از ظهر بود .داشتیم می رفتیم بندر.توراه چند نفرو دیدم که دارن کنار جاده رو جارو می کنن.اول با خودم فکر کردم که خل شدن اما بعدا متوجه شدم نه.اینا دارن گندم هایی که از کامیون ها سر ریز کرده و کنار جاده ریخته رو جمع می کنن و بعد از صافی کردنشون می ریزن داخل گونی و می فروشن(اگه بگم هر گونی حدودا ۲۰ هزار تومن قیمت داره.خواهید دونست که شغل پر درآمدیه).آخه دولت خودکفای ما تازگی اقدام به وارد کردن گندم کرده که از این جاده به بالاتر ترانزیت میشه.حالا کی میگه واردات اشتغال زایی نداره؟
بحث سیاسی: بعد از انتخابات بود که رفتم آرایشگاه.آرایشگر با پسر جوونی که کار اصلاحش تموم شده بود مشغول بحث بود.منو نشوند روی صندلی و به بحثش ادامه داد.پسره طرفدار کروبی بود و مرده طرفدار احمدی نژاد و هر کدوم تا می تونست بد و بیراه اون یه کاندیدا می گفت.بعد از نیم ساعت آرایشگر تازه یادش اومد منم هستم رو به من کرد و گفت: خوشم میاد که همه سپاهیا به احمدی نژاد رای دادن. منم ناغافل از دهنم پرید و گفتم که من به اون رای ندادم.طرف کلی از عصبانیت قرمز شد و گفت تو یکی خائن از آب در اومدی! و باز شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پسره و کاندیداش.پسره هم دید فایده نداره بلند شد و رفت
همینکه پسره رفت کلی فحش ناموسی پشت سرش داد و من از ترس اینکه همچین بلایی قراره پشت سرم اتفاق بیافته آیت الکرسی خوندم و فوت دادم برا خودمو خانوادم.
چند روز بعد از کنار همون آرایشگاه رد میشدم که دیدم یه نوشته ای به آیینه میز اصلاح چسبونده.خوب که دقیق شدم دیدم نوشته:بحث ۳۰ یا ۳۰ ممنوع!
برای موفقیت در زندگی فقط کافیست پنیرتو بدی قورباغه جابجا کنه و اونوقت قورباغه رو هم بگیری و قورتش بدی!خب این که خیلی سخت شد.
کتاب های موفقیت ۵۰۰ صفحه ای هم هست به نام موفقیت در ۵ دقیقه!این کتاب رو حتما براتون پیشنهاد می کنم چون اصولا اگه کسی بتونه پونصد صفحه اراجیف رو تحمل کنه مطمئنا آدم موفقی خواهد بود.از همه اینها گذشته چرا راه دور بریم مجله موفقیت خودمون راهی زیبا برای کامیابی پیش رومون میزاره البته اگه به همراه سی دی های سمینارهای احمد حلت (که عکسشو با قیافه ی بی ریخت و اون لبخند ضایع با دندونای زرد حال بهم زنش و چهره ای که کرم سفید کننده بدجوری بهش ماسیده رو تو تمام صفحات و لیبل سی دی میشه دید) رو خریداری کنید بسیار عالی میشه.تازه می تونین در قرعه کشیش هم شرکت کنین و به دلخواه خود یک جراحی زیبایی رایگان یا قرص های ترک اعتیاد یا تقویت کننده قوای جنسی رو برنده شید!
پیشنهاد اکازیون دیگه که اگه پایه سمینار باشین دکتر آزمندیان خودمونه.استاد با استفاده از کلماتی همچون تکنولوژی فکر و اولین با در دنیا کلی خاطرخواه پیدا کرده.برای سمینارهاش هم ۱۵ تا ۵۰ هزار تومن ناقابل باید پیاده شین و بعدش چنین جملاتی بشنوین:خوب خوب است و بد بد است.اگر خوب باشید زندگی خوب است و اگر بد باشین زندگی بد است و گل را دوست داشته باشید.به یکدیگر گل بدهید.گل زیباست.مثل گل زیبا باشید.اینارو اگه به مدت دو ساعت بزارین روی دور تکرار اونوقت میدونین در طول سمینار بر شما چه خواهد گذشت!
البته این هم عرض کنم که ما سربازا نیاز به این چیزا نداریم و خیلی موفق هستیم.چون از بس مثل مرتاض ها ریاضت کشیدیم و مثل کاهنان بودایی سر پست در خلسه فرو رفتیم که به روشنگری رسیدیم
چند روز پیش با بچه ها طبق عادت همیشگی کنار ساحل قدم می زدیم که هم تنوعی باشه و هم ببینیم دریا برامون چی آورده.بعد از پیدا کردن یکی دوتا رانی توجهم به سمت هندوانه ای جلب شد که لابه لای آشغایی که دریا آورده بود افتاده بود.بیخیال از کنارش رد شدم اما همینکه چشم بچه ها بهش افتاد همانند یوزی که در پی شکار دود یورش بردن به سمت هندوانه و مشغول وارسی کردنش شدن و در حالی که اشک در دیدگانشان حلقه بسته بود فریاد زدن سالمه!!
منم خودمو بهشون رسوندم و گفتم مغز خر که نخوردین؟ سری تکان دادن و گفتن نه ... نوچ ..نه...
قصد خوردنش هم که ندارین نه؟ببینین پوستش چقدر نرم شده!گفتن:آره..راست میگی...نیگا کن...
گفتم این اصلا معلوم نیست چند روزه که تو دریا ولو بوده.به فرض اینکه همین الان هم تو دریا افتاده باشه خودتون دارین می بینین که لای چه آشغالایی درش آوردین! اما چه فایده که سخن گفتن بسان آب در هاون کوفتن بود و اونا بی توجه به حرف من گفتن: حالا می بریمش ببینیم داخلش چطوره!
خلاصه آقا هندونه رو با شادمانی و پای کوبان بر سر دست گرفتند و به سمت سنگر به راه افتادیم.لحظه ی قاچ کردن بچه ها همه دور هندونهه نشسته بودن و چهره شون لبریز از اضطراب بود.بهروز که چاقو دستش بود به شدت عرق می کرد و یکی از بچه ها با چفیه اش عرق روی صورتش رو با دقت پاک کرد.اما...
هندوانه از وسط نصف شدن همانا و نیششون تا بنا گوش با شدن نیز همان!چنان به وجد آمده بودن از دیدن قرمزی هندوانه که اگر تو اون لحظه کارت پایان خدمت هم دستشون میدادی اینجوری خوشحال نمیشدن.بعد از اینکه از آن حالت شور و شعف عرفانیشون خارج شدن ناگهان همه نگاه ها چرخید سمت من.منم که فهمیده بودم تو فکرشون چی میگذره گفتم نه!
اونا گفتن: آره!
من (نا امیدانه) گفتم: نهههههههه...
اونا (پیروزمندانه) گفتن: آرررررررررره...
صحنه آخر:همه در حال خوردن هندوانه. من هم همینطور...
از صحنه آخر و چگونگی خوردنشون که بیشتر به دریدن شبیه بود میشد یه کتاب کامل روانشناسی در باب آثار روحی و روانی ناشی از عقده های دوران جوانی (یا سربازی)نوشت!
شعر:
چنان گویم ای دوست و پند گیر زین سخن بخور هندوانه اگر باشد اندر لجن
که امروز گشا عقده ات تا که خالی شود مهم نیست که فردا ز بهرش روی در کفن!