اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید
اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید
یکی بود یکی نبود در همین گوشه و کنار دنیا ایران خانومی زندگی میکرد که گرچه ظاهر چندان زیبایی نداشت اما بخاطر فیزیک بدنی مناسبش همه رو شیفته خودش کرده بود.یکی از اون خاطر خواه ها که بدجوری پاپیچش شده بود ،بچه پولدار و باکلاس بالا شهری ای به نام "جهانخوار" بود. اون همیشه سر راه ایران خانوم می نسشت و به محض اینکه از کوچه رد میشد شروع میکرد مخ زنی و میگفت: اگه با من باشی هرچی بخوای برات فراهم میکنم فقط یه ماچ و بوسه ای به من بده. اما از اونجا که ایران خانوم ادعای نجابتش میشد مشت محکمی زد بر دهان جهانخوار! و برای اینکه به طور کامل از شرش راحت بشه رفت پیش لاتای سر کوچشون به اسم "چینگیز" و "روسیاه" و از اونا خواست که در مقابل جهانخوار ازش حمایت کنن و نزارن که بوسه بخواد. چینگیز و روسیاه هم در جواب بهش گفتن اگه ماچ و بوسه ای به ما بدی ما هم در مقابل جهانخوار ازت حمایت میکنیم. اونم دید که بنده خداها حق دارن این روزا کسی کار بی مزد و بی منت برا کسی انجام نمیده،پس موافقت کرد و خوشبختانه از اون روز به بعد اون بچه باکلاس بالاشهری جرات نکرده پاشو توی محله شون بذاره
اسطوره
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ
خیلی تلخ تمام شدکه.گفتم این داستان ادامه داره.
میبینی دوست من ! روزگار بدیه و زمونه خرابه
سلام
اولش که داستان رو خوندم یه لبخند گنده نشست رو لبام بعد کم کم محو شد از بس که واقعی بود این داستان.
دارم فکر می کنم اگه به جای اینکه به چینگیز ( خدایی این اسم خیلی با حال بود) و روسیاه بوسه بده به جهانخوار داده بود الان وضعیت ایران خانومی چطوری بود؟ شاید تفاوتی هم نمی کرد
سلام داداشم
دلم خیلی گرفته...
مرسی که اومدی
بزار این ایران خانوم هم به همه ماچ بده تا جونش دراد...