ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پیرزن خود را به سختی به آشپزخانه رساند.باید برای پسرش که بعد از مدت ها قرار بود به خانه بیاید غذای مورد علاقه اش را می پخت. در یخچال را باز کرد.خوشبختانه دیروز پسر کوچک همسایه کمی برای او خرید کرده بود.سبزی و گوشت تازه را از یخچال بیرون آورد.قابلمه کهنه اش را از لا به لای ظرفهای به هم ریخته ی کابینت بیرون کشید. میخواست با وسواس همیشگی اش سبزی ها را پاک کند اما دستانش رمق نداشت.یاد حرف های دکترش افتاد که گفته بود به هیچ وجه از تختش بیرون نیاید ولی نمیتوانست خودش را قانع کند که باز به تخت برگردد.چشمش به قفسه داروها افتاد.میدانست مدتهاست که دیگر کاری از دست داروها بر نمی آید اما شاید بتواند او را تا ساعت هفت سرپا نگه دارد.همین برایش کافی بود.فقط تا ساعت هفت...
بلاخره غذا اماده شد.پاهای پیرزن دیگر توان ایستادن نداشت. خستگی عجیبی وجودش را گرفته بود.نفس هایش او را یاری نمی کردند.به هر جان کندنی که بود به تختش بازگشت.صدای تیک تاک ساعت با خس خس نفسهای پیرزن در هم آمیخته شده بود.
زمان به کندی میگذشت،بسیار کند...
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که پسر با پوتینی گل آلود پا در ایوان خانه گذاشت
زنگ خانه را به صدا در آورد
اما از درون خانه صدایی به گوش نمی رسید
جز تیک تاک ساعتی که هفت شده بود...
امان از این مادرها! همیشه هم واسه "پسراشون" ازین کارا میکنناااا
زیبــــا امــــــا تلــــخ ...
چقدر تلخ بود آخرش.
رخ داده آیا ؟
هرچند بعید نیست تو این دور و زمون...
نه یه داستان کوتاه نوشتم
شاید دسته بندیش کردیم که اشتباه برداشت نشه بعدا
احسنت! خودت نوشته بودی؟ خیلی قشنگ بود اما آخرش گریه آور واقعا ته دلم یه جوری شد
اره مگه بهم نمیاد نوشته باشمش؟
ممنونم