-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دیماه سال 1385 15:07
باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و اگر بی گاه، به در کوفتن ات پاسخی نمی آید ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دیماه سال 1385 15:03
غمگنانه در گورستان ایستاده ام به اطرافم مینگرم: همه چیز عریان است تنها خاکستر مقدس مرگ است و صحرا که همه چیز را پوشانده است و از کنار خوابگاه ابدی راهی روستایی میگذرد که گهگاه قلب یک گاری در آن می تپد در اینسو و آنسو چشم انداز دشتهایی فراخ پیداست نه رودی،نه تپه ای،نه درختچه ای تنها شاید دو بوته در جایی به دیدار هم شاد...
-
نشان
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 18:00
دست کودکی ام را رها نکنی که یک چنار نشانه خوبی برای رسیدن به خانه نیست تنها یک درخت را نشانه کرده ام . های چنار ! ما گم شده ایم دست تنهایی ام را رها نکنی که یک نگاه ، نشانه خوبی برای رسیدن به او نیست تنها یک نگاه را نشان کردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 17:39
نمیدانم زندگی از من چه میخواهد من که دوری میکنم از او ولی او همچنان در بازی دوران مرا بازیچه میخواهد........
-
هیچ چیز
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 10:12
" هیچ چیز تغییر نکرده است بهجز جریان باد و علفهای هرزی که بر گورهای قدیمی میرویند." ... " هیچ چیز تغییر نکرده است و این باید پیشگویی غمانگیزی دربارهی پایان جهان باشد."
-
بافته از غم
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 15:27
رشته های غمم را شعر میبافم چه کس آیا با این بافته تیره و ژنده در عزای شادیها شریک خواهد شد؟ من همچنان تلخم ...
-
کمی مرگ
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 15:20
تنها میخواهم کمی بمیرم دیشب در فضای دلگیر بینمان در جستجوی خواهش مبهم شادی افزا تمام شناختنیها را برشمردیم اما از پرتو مهربان چشمانت شرمم آمد که بگویم من کمی مرگ میخواهم
-
دار سکوت
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 15:13
دلم میخواهد تمام جانم را فریاد سازم و بر سر این روزگار بکوبم اما افسوس... مدتهاست که حنجره ام را در قربانگاه افسردگی به دار سکوت آویخته ام
-
خدایا
شنبه 18 آذرماه سال 1385 11:00
خدایا مرا بخاطر شکایت هایم ببخش و زمانی که نا شکری کردم به آرامی به من یاد اوری کن از تو بخاطر انچه برایم مقدر کرده ای متشکرم
-
سیب
شنبه 18 آذرماه سال 1385 10:54
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست توافتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب...
-
مشکلات زندگی
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 15:38
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1385 10:46
زندگی چون قفسی است قفسی تنگ پر از تنهایی و چه خوب است لحظه ی غفلت آن زندانبان و بعد از آن هم پرواز ...
-
تنهایی
شنبه 11 آذرماه سال 1385 10:43
تنهایی ام گیجم کرد دیدم که همیشه تنها بودم پیداست که باید باشم باید بود و آواز تنهایی را همیشه خواند ..
-
خودت را جای من بگذار
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 17:12
فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار کمی آهسته تر شاید...نه محکم تر قدم بگذار به شدت خسته ام از خود، به شدت خسته ام از تو بیا ای جان بی ارزش، بیا دست از سرم بردار خدا می داند ای مردم، دلم چون ساقة گندم نمی رقصد بجز با گل، نمی میرد مگر با خار نه با جن نسبتی دارم، نه از اقوام انسانم مرا از من بگیر و دست موجودی دگر...
-
شاگرد و استاد
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 16:50
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو...
-
هنگامی که اندوه من به دنیا آمد
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 17:57
هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم. اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد، و سرشار از شادی های شگرف. من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم، و جهان گرداگردمان را هم دوست می داشتیم، زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود. هر گاه...
-
شاعر و فرشته
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 16:49
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته...
-
حرف های قشنگ
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 16:40
نه می خوام بین من و بین دلش جنگ بشه نه می خوام عشقی که اون نداره کم رنگ بشه من فقط یه چیزی از خدا می خوام، دلم می خواد واسه یکبارم شده دلش برام تنگ بشه ........................................ هوا همیشه آفتابی نیست گاهی هم بارانی ست آدمها همیشه مهربان نیستند , گاهی هم نامهربانند... اما انگار این روزها گاهی ها همیشه...
-
دروغ و حقیقت
شنبه 20 آبانماه سال 1385 19:19
روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا بریم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد ان دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش دراورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری اراسته نمایان می شود
-
تمنا
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 19:01
خدایا : کمکم کن قبل از اینکه تاریکی را ملامت کنم بتوانم شمعی را روشن کنم .....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 18:45
دیروز... خط و نشان کشیدم یک خط روی عقل و یک نشان روی دلم! که اگر باز هم جدال کنند خودم را هلاک می کنم
-
شادی
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 20:42
مدت هاست که بدون تو جایی نمی روم تو را با خود به ساده ترین مخفیگاه های ممکن می برم تو را در شادی هایم مخفی می کنم: مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن شادی پر ارزش ترین و کم ارزش ترین ماده دنیاست. تنها کودکان قدیس ها و سگ های دلگرد آن را می بینند و تو شادی را در حین پروازش به دام می اندازی وبعد در همان لحظه آزاد می کنی...
-
یک حرف
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 20:39
برای از دست دادن چیزی ابتدا باید صاحب آن بود ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و چیزی از دست نمی دهیم. در این زندگی باید آواز خواند باید با غبارهای روان های عاشقمان از ته گلو از ته دل از ته مغز از ته روح آواز بخوانیم
-
گریستن
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 20:37
زنی با چتر می گذشت نگاهش کردم گریه کرده بود باران می بارید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1385 15:01
چه سخت است دل کندن چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن این سختی، تقاص سکوت است تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 23:57
عید همگی مبارک دوستان آشنایان ما رو حلال کنید.ماه رمضان هم تمام شد با کلی خاطرات یادش بخیر
-
چند خبر جالب و خوندنی
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 10:43
یک مخترع آلمانی تلفن مخصوصی اختراع کرده است که توی تابوت مردگان نصب می شود تا بستگان آنها بتوانند بدون آنکه از خانه خارج بشوند و زحمت رفتن به گورستان را بر خودشان هموار کنند، هر قدر دل شان می خواهد با مردگان خود شان درد دل کنند! این تلفن بزودی وارد بازار خواهد شد! در ژاپن ماموران پلیس، جوانی را که باعث یک تصادف...
-
تحملم حدی داره (طنز)
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 11:49
اگه یه بار همه 20واحد رو توی یه ترم افتادین !......... بی خیالش اگه شما رو با نمره 11.99مشروط کردن !.........خوب شده دیگه اگه استاد می خواد به جای آقا بهتون بگه خانوم !.........بگه اگه سر مراسم خواستگاری،همونجا،عروس خانوم گفت نه!.........ایشاالله خوشبخت بشه اگه آمریکا یه موشک اتمی تنظیم کرده درست روی خونه شما...
-
پروفسور حسابی...!
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 11:38
روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش...
-
چگونه دیوانه شدم
شنبه 22 مهرماه سال 1385 11:24
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم ُ دزد، دزد، دزدان نابکار. ُ...